میقات

زمان و مکانی برای برایِ او بودن ...

میقات

زمان و مکانی برای برایِ او بودن ...

124 نیمه شب تا فردا

دوشنبه, ۶ دی ۱۳۹۵، ۱۲:۰۰ ق.ظ
کلاس سوم ابتدایی بودم که پدر همکلاسی سال قبلم بر اثر سکته مغزی از دنیا رفت. چون خونه هامون نزدیک بود، هر وقت همراه پدر بیرون میرفتیم مادر سفارش میکرد که «نزدیک خونه دست بابا رو نگیر، ممکنه ببینه دلش برای باباش تنگ بشه».
این «ممکنه دلش برای باباش تنگ بشه» تا الان هم که عروس شده و رفته سر زندگیش تو گوشم هست. تو تمام این سال ها از ترس اینکه یک چیزی نگم که دلش بشکنه، تمام حرفهامون رو خلاصه میکردم در اوضاع درس و دانشگاه و استاد و اینجور حرفها.
امشب وقتی همسر شهید عبدالحمید سالاری توی برنامه ملازمان حرم گفت «همکارم گفت خانم سالاری فکر کنم ی چهارصد میلیونی باید به حسابتون ریخته باشند. دیگه لازم نیست کار کنیدا. همونو بذارید بانک سودشو بگیرید. نه تنها به من، که به پسر و دخترم هم تو مدرسه گفتند»، با خودم گفتم بعضیا عجب دلی دارند و شاید درست ترش اینکه عجب دلی ندارند!

#چطور اینقدر مهربان و فهیم و قدرشناس شدیم؟!

سنجاقـ ـَک:

ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون

سلام بابایی منم زهرا، گفتم بابایی دلم بیشتر هواتو کرد بگذار چند بار تکرار کنم تا آرام بگیرم بابا، بابا، بابا.

وقتی می گویم بابا ناخواسته لرزش پاهایم می رود . وقتی می گویم بابا ، قوت می گیرم . وقتی می گویم بابا انگار همه را دارم . این یعنی تو هستی . پس درست شنیده بودم . بابا هایی که شهید می شوند زنده اند پس برای این است دلم هنوز گرم بودنت است ، بابای مهربونم ! زهرا دلش برایت بی تاب است .

می دانی، شجاع من ، مرد قوی خانه ما ، مظلوم من! مامانم همیشه می گوید چه معامله ای کرده ای با خدا که این چنین عزیزت کرد؟. من منظورش را خوب نمی دانم اما کسی تو را نمی شناخت چه شده که هر جایی پا می گذارم عکس تو با نگاهم گره می خورد به چشمانی که خیره به نگاهم می شود و امروز چه پر افتخار شدی .

6 سال است که درس می خوانم و تو هیچ وقت پای تمرین ریاضی ، علوم و اجتماعی من نبودی اما همین که حال نیستی ، همین که از تمام داشتنت حق من و داداشم شده یک قاب عکس.

یک درس را خوب به من آموختی نه به من به همه همکلاسی هایم به مدرسه مان ، به شهرمان و به خیلی ها.

تو حرف نزدی و عمل کردی تو به ما آموختی ، می شود آرام و بی صدا بود اما قهرمان شد و امروز بابای ساکت و آروم من شد قهرمان کشورم . بابای خوبم بیا بیا که اندازه ده تای بچگی هایم با تو حرف دارم امروز

دیگر من شرمنده حضرت رقیه (س) نیستم . صدای هل من ناصر حسین (ع) که هنوز همه عالم را گرفته ، تو بودی که لبیک گفتی . زیارتت قبول زائر بی بی زینب (س).

تو با اسلحه رفتی ایستادی تا آجر از آجر حرم عمه سادات تکان نخورد . من و مادرم می ایستیم چادر را محکمتر می گیریم و برادرم قلم علم بر انگشتانش می فشارد تا با معرفت از کشور و اسلام دفاع کنیم .

شهادتت مبارک پدر مهربانم و من حرف دارم با همه مردم کشورم ، چند سالی بود جای دختر بچه های کوچک پشت تریبون های یادواره های شهدا خالی بود سالیانی ست که دفاع مقدس به پایان رسیده و بزرگ شدن آن دختر که با آرزوی یک آغوش پدر شب می خوابیدند ، اما امروز انگار جوشش دارد خون عاشوراییان در رگ های مردان سرزمینمان .

این بار یادواره ها با موضوع مدافعان حرم بر پا شده اصحاب حسین عاشورا سینه سپر کرده اند که تیری به خیمه ها نرسد و امروز باباهای سرزمین ما و مسلمانان سر برافراشتن در مقابل گلوله ها که آتش گرفتن خیمه ها تکرار نشود و من هنوز گرمای دست رهبر مهربانم را روی سرم احساس می کنم و دل قرص به وجود نازنین شان است از خدای متعال خواستارم پرچم مولایمان امام خامنه ای بزودی زود برسد به دست صاحب و مقتدایش حضرت حجت بن الحسن عسکری (ع).

مدیر مدرسه مان گفت؛ این بار اسم زهرا سالاری هم اضافه شد به طرح شاهد مدرسه
و این قصه ادامه دارد...

*دلنوشته زهرا سالاری، فرزند شهید عبدالحمید سالاری (اولین شهید مدافع حرم استان هرمزگان)، فروردین 95
  • فاطمه غلامی

نظرات (۳)

  • حسن قاسمی
  • هعی ...
    پاسخ:
    دقیقا همین شده کارمون
  • قاسم صفایی نژاد
  • به جز مطلبی که زحمت هم‌رسانی‌اش رو در پست قبلی‌تون کشیدید، یه مطلب دیگه با همین محتوا نوشته بودم سال گذشته. اینجا بخوانید.
    پاسخ:
    زحمتی نبود
    استفاده کردیم
  • قاسم صفایی نژاد
  • http://safaeinejad.ir/1394/11/15
    پاسخ:
    متشکر
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">