میقات

زمان و مکانی برای برایِ او بودن ...

میقات

زمان و مکانی برای برایِ او بودن ...

و همسری که نیست ...


#اجر تنهایی هاتون با خودِ خدا


سنجاقـ ـَک:

درمیمانی برای شجاعت پشت بعضی «بله» گفتن ها ...

  • فاطمه غلامی

میگه چیه؟

میگم دلم میخواد گریه کنم.

میگه مگه افسرده شدی؟

میگم نه حال معنوی بهم دست داده.

میگه کوله نداری که؟

میگم چی؟!!

میگه کوله!


میزنم زیر خنده. چی بگم مادر من؟ خدا حفظت کنه که فاز معنوی نمیذاری برای آدم ...


اولین سفر راهیان نورم بود. موقع برگشت رفتیم جمکران. شام رو تو حیاط خوردیم و قرار شد بعد نماز و انجام اعمال، همه ساعت یک جلو اتوبوسا باشیم برای برگشت به خونه. نمیدونم سر کدوم یکی از اعمال بود گفتم آقا به خدا من دیگه نمیکشم شرمنده. سجاده م روگذاشتم تو کوله م و کوله م رو هم گذاشتم جلو پام و به بغل دستیم گفتم خواستی بری منو صدا کن بی زحمت. سرم رو گذاشتم رو کوله و فاتحه. نمیدونم چقدر گذشت که سر بلند کردم دیدم ساعت یک رو هم رد کرده. بلند شدم اومدم دم اتوبوس دیدم اوه تازه من زودتر از بقیه هم رسیدم. اون بنده خدا که رسید گفتم عزیز جان مگه قرار نبود صدام کنی. گفت ببخشید ولی دیدم حال معنوی بهت دست داده گفتم مزاحمت نشم.

من :|

خواب :/

حال معنوی :))))


#کجایی جوونی که یادت بخیر ...


سنجاقـ ـَک:

دلم برا جناب وزیر اقتصاد کباب شد. خب بابا راهش رو باز کنید بذارید بره درسش رو بده و حقوقش رو بگیره. والااااا

اصلا این دکتر روحانی چی میکشه از دست اینا. بذارید بنده خدا رای بیاره بعد براش طاقچه بالا بذارید. مجددا والااااا


+دیگر وزیر اقتصاد نمی‌شوم

  • فاطمه غلامی
شبکه افق قسمت آخر ارمغان تاریکی رو پخش کرد. موسیقی تیتراژ پایانی که شروع شد مادر گفت: بزن اونور ببینیم از بچه ها چه خبر.
«بچه ها» گفتنش دلم رو میلرزونه ...

#وقتی داغ آتش نشانی که میدونسته هر ماموریتی ممکنه بی بازگشت باشه اینقدر سخته ...
#امدادگر لبنانی بود. از قانا میگفت. از اینکه وقتی خواهرش پای تلویزیون جنازه بچه ای که از زیر آوار بیرون آورده بود رو میبینه، سکته میکنه ...

سنجاقـ ـَک:
سوم بهمن سالگرد شهادت شهید اردشیر رحمانی بود. فرمانده لشکر 25 کربلا که فرمانده پدر هم به حساب میومدن. مقدور بود ذکر صلواتی هدیه کنید به روح همه شهدا و مومنین و مومنات.
  • فاطمه غلامی
ی لحظه هایی هم هست که وقتی خطای یکی رو میبینم قبل از اینکه بخوام نچ نچ کنم و نکن نکن راه بندازم، یادم میاد که خودمم ی روزی ی جایی همین خبط رو کردم. این وقتا از ی طرف به قدری از خودم حرصم میگیره که دلم میخواد ی گلوله تو شقیقه م خالی کنم، از ی طرف خوشحال میشم که خدا موجباتش رو فراهم کرده تا یادم بیاد و فرصت جبران و تصحیح عمل و رفتارم رو داشته باشم، هر چند که بعضی هاش دیگه قابل جبران نیست ...

#اللَّهُمَّ وَ لَا تَکِلْنِی إِلَى نَفْسِی طَرْفَهَ عَیْنٍ أَبَدا

سنجاقـ ـَک:
در روزی که رئیس جمهور در پای آوار ساختمان پلاسکو، گزارش آوار برداری داد و رئیس مجلس در کنار جرثقیل و بیل مکانیکی مشغول  به کار از ایمنی گفت و رئیس بنیاد مستضعفان از بازسازی دو ساله ساختمان، نتانیاهو هم اعلام کرد در مورد مردم ایران به اندازه کافی سخن نگفته است.
اصلا یک «لطفا ببند» خاصی در فضا موج میزند.
  • فاطمه غلامی
ساعت سه بامداد بود که نوشته اش را دیدم
نوشته بود «این آتش نشانان مدافعان واقعی وطن اند»
افسوس بود و افسوس ...
ساعت سه عصر خواهر تصویر شهید میرزاخانی را فرستاد
«آتش نشان بسیجی ای که آرزوی مدافع حرم شدن داشت»
اشک بود و اشک و اشک ...


#اللهم طهر قلوبنا
#اللهم عجل لولیک الفرج
#اللهم ارزقنا توفیق الشهادة فی سبیلک


سنجاقـ ـَک:
مردی که بدون صدور فرمان جنگ، دریای خون به راه انداخت، از کاخ سیاه رفت ...
  • فاطمه غلامی
40 متری های 2 میلیاردی شما
20 خانواده را بی مرد کند؟

آقایان
به خدا گران تمام می شود برایتان
خیلی گران!

#ای خدایی که شیشه را در بغل سنگ نگه میداری، قهرمانان بی ادعاییمان را حفظ کن ...

سنجاقـ ـَک:

تماشاچیان و گوشی به دستان حرفه ای گرامی حاضر در محل، ببخشید خوب از شما پذیرایی نشد.
آوار که تقدیمتان نشد اما کاش همان لحظات اول به صرف باتوم پذیرایی می شدید تا بلکه ساعاتی زودتر تشریفتان را گم کنید.
  • فاطمه غلامی
نشسته بودیم دور هم به گفتگو که خواهر برای بار صدم یادآوری کرد که فردا تولد بنده ست. گفتم از اونجایی که طی یک سال گذشته هر کی ازم پرسیده چند سالته گفتم «ربع قرن تمام!» و حالا دیگه از رندی خارج میشه، ان شاالله تصمیم گرفتم امسال تغییر فاز بدم از تاریخ به سیاست و بگم 1+25 (بر وزن 1+5).
این میان خواهر جان فرمود که فکرش رو بکن از این تولد سورپرایزی ها برات بگیریم تو رستوران.
گفتم خب؟
گفت بعد ی کیک یزدی میگیریم روش ی شمع میذاریم،بسه دیگه؟!
یعنی این یکی دانه خواهر رو من نداشتم چه میکردم؟ خدا حفظش کنه با این میزان عشق و محبتش! پول گرفتن رستوران رو داره، پول کیک نداره؟!
گفتم شدی عینهو مشتری بابا؟!
مادر جان با خنده میگه بضاعتش همینه.
حالا حکایت مشتری آقای پدر چیه؟
دوشنبه شام خونه یکی از اقوام بودیم جای شما خالی. این بنده خدا علیرغم تحصیلات عالیه و کمالات والا، از اون گروه خوشبینان به آمریکا هستن (ی خوشبین میگم ی خوشبین میشنوید!) و خلاصه نشسته بودند ور دل پدر که «جناب شما کاسبید بیشتر در جریانید، اوضاع خوب شده بعد برداشتن تحریم ها؟».
از اونجایی که تا الان بیش از ده بار پدر برای این بنده خدا توضیح داده آمریکا تغییر بکن نیست و تو گوش ایشون نرفته، اینجانب همونطور مشغول پهن کردن سفره شام گفتم «خیالتون راحت! تو اوج تحریم هم بابای من مشتری های خودشو داشته، اکثر مشتری های بابا جزء سرخوش های جامعه هستن تحریم و غیر تحریم حالیشون نیست» و پدر جان هم با ی خنده تاکید کردن و ادامه دادن که «وضعیت مردم تو رکوده، نه جماعتی که اینور و اونور خونه رو نگاه میکنن میبینن همچی تکمیله اون گوشه رو دیوار ی قاب کمه». آخر مهمونی هم چون هنوز صاحبخونه دچار ابهامات بود پدرجان حکایت این مشتری اخیر رو تعریف کردن که گویا یک آقای دکتری که کل خانواده ش ساکن کانادا هستند و خودش هم دیگه بازنشست شده و در شرف مهاجرت هست، از طریق یکی از نمایشگاه دارهایی که با پدر کار میکنه، نمونه کار میبینه و سفارش میده. سفارش که آماده میشه، کار رو ارسال میکنن کانادا و اونجا متوجه میشن اندازه ای که گرفتند ی ده سانتی بزرگتر بوده(مهاجرت نخبگان است ها!)، برای همین دوباره کار رو برمیگردونن ایران و بعد اینجا (شهر ما) تا پدر ده سانت کوچیکترش کنه.
بنده که دهنم وا مونده بود گفتم «خب پول برگشتش به ایران که بیشتر از پول کار بود، یکی دیگه درست میکردین میفرستادین ارزونتر در میومد براش!» که آقای پدر گفتن که «اتفاقا بهش گفتم اصلا بده همون جا ی نجار برات درست کنه که گفته نه فقط کار خودت رو قبول دارم ... البته یکم هم کم داره واقعا!».
بالاخره آقای پدر یک روز وقت میذاره تا آروم دوباره کار رو باز کنه و کوچیک کنه و سرهم کنه (کسایی که با چوب کار کردند میدونند چی میگم. چوب وقتی خامه هر بلایی بخوای میتونی سرش بیاری اما امان از وقتی که مرحله فیکس و رنگ کاری رو هم پشت سر گذاشته باشه، نازی داره که نگو). خلاصه جناب نمایشگاه دار میاد تا کار رو ببره برای جناب دکتر پست کنه میپرسه هزینه چقدر شده که پدر میگه ده تومن (الان فکرتون میره سر هزینه حمل بار پرواز کانادا تا ایران ولی صبر کنید)، که با این جواب مواجه میشه که «دکتر میگن ده تومن زیاده» و اینجا گویا پدرجان میگن که «آقای دکتر یک دقیقه مریض میبینه پنجاه تومن میگیره، حالا من ی روز وقتم رو گذاشتم میگه ده تومن زیاده و میخواد پنج تومن بده!».
خلاصه اینکه در جریان باشید ما با اینا شدیم هشتاد میلیون و باقی حکایات ...

#پیشاپیش سپاس فراوان بابت تبریکات و هدایا بزرگواران ( به قول توکا :دی )
#چقدر دی ماهی داشتیم تو بیان که البته فرصت نشد تبریک بگم. تولدشون مبارک. ان شاالله که خوش و سلامت و عاقبت بخیر باشن همگی

سنجاقـ ـَک:
خواهر فکر میکرد روز تولدم یادم نیست، ولی من این روز رو خیلی پررنگ توی دفتر ذهنم ثبت کردم. من تلخی این روز و شوری اشکهام لا به لای شیرینی کیکی که مادر به زور با خنده های زورکیش به خوردمون میداد بلکه چند لحظه غممون رو فراموش کنیم رو هنوز به خاطر دارم. و ایضا هنوز خاطرات حاج رحیم رو از اشک های مصطفیِ شهید. میدونم این پلمپ ها یک روزی شکسته میشه اما خیلی ها باید جواب خیلی چیزها رو بدند ...
«مرگ معاد و عقبی کی میگه که دروغه ؟!»
  • فاطمه غلامی
«گاهی باید دید اصلا حق ناراحت شدن داریم یا نه؟!» حاجی پناهیان محرم امسال گفته بود ...

#آدم از دست مادری که اینقدر حق به گردنش داره ناراحت میشه؟!
#نفهمی، نادانی، نامسلمانی شاخ و دم داره آیا؟!


سنجاقـ ـَک:
عکس و فیلم هایی که خانم شاکری (همسر دکتر مسعود جهرمی از مبارزین بحرینی که هم اکنون در تبعید در لبنان بسر میبرند) از یکشنبه بعد از اعلام خبر در اینستا گذاشتند منو یاد یک فیلم کوتاه انداخت. تا اینکه امروز وقتی چشمم خورد به تاریخ 27 دی و سالروز شهادت شهید نواب صفوی، اسمش یادم اومد. و چه تقارنی ...
لایوم کیومک یا اباعبدالله

قاصد ـَک:

حرکت فداییان اسلام یک حرکت اسلامى و ضد استعمارى و ضد استبدادى بود: +یک فدایی اسلام
  • فاطمه غلامی
بعد ده روز به این نتیجه رسیدم که روزانه نوشتن علیرغم وقتی که ازم میگرفت یک نظم خاصی به زندگیم داده بود. حالا به نظرم اونچه به واقعیت نزدیکتره اینه که اتفاقاتی که در این ده روز گذشته رخ داده در وهله اول روند نوشتنم رو بهم زده و بعد از این طریق نظم ذهنم رو بهم ریخته.

#از وقتی اینجا اومدم خیلی افسوس میخوردم که فرصت نوشتن مثل وبلاگ قبلی رو ندارم، حالا این هم روش ...
#یاد بچگی هام افتادم و اون دفترهای دکلمه ...
#مطالب این ده روز کی از حالت کلیدواژه های در حالت پیش نویس در میان؟!

سنجاقـ ـَک:
فایلهای ضبط شده کلاس کنکور رو مرتب میکردم که دیدم صفحه دسکتاپ و دانلودها دیگه خیلی شلوغه. ی طبقه بندی سریع در حد خیلی دم دستی کردم که رسیدم به این عکس و فرستادمش تو پوشه سیاسی.
چند ساعت بعد رفتم سر گوشیم دیدم یکی نوشته: «از نماینده ای که سطح درک و شعورش در حد بتمرگ و پفیوژ هست، انتظار نمیره که رزمایش موشکی رو کم عقلی خطاب نکنه.»

گاهی وقتها تشخیص حسی که دارم یا باید داشته باشم، برام خیلی سخته ...
  • فاطمه غلامی

«بچه باهوشیه که آخر کلاس میشینه ولی دستش رو دراز نمیکنه تا چیزی که پرت شده رو بگیره»

امشب مادر در خلال ابراز ناراحتی کردنش در مورد وضعیت سخت یکی از پشت کنکوری های فامیل، جمله بالا رو از قول یکی از اقوام نقل کرد. گفتم: آدم باهوش نیازی نداره که منتظر بمونه تا چیزی رو به طرفش پرت کنند و قاپ بزنه.


#متاسف شدم که یک نفر دارای مدرک فوق لیسانس زبان خارجه، بیش از دو دهه پیش چنین توقعی داشته و حتی چنین تعبیری رو بکار برده در اولین برخوردش با یک دختر بچه پنج ساله که از قضا بنده بوده باشم ...

#یاد سگ های خونه دایی افتادم که وقتی استخون های سر سفره رو میخواستیم ببریم تو حیاط جلو ایوون دم تکون میداد و وقتی پرت میکردیم براشون میقاپیدن ...


سنجاقـ ـَک:

به پدر میگم گاز کی وصل میشه

میگه اومدن آبادانی کنند زدن چشم رو کور کردن الان هم دارن وصله میدنش

جدای پاسخ پدر که عمران و ادبیات و خیاطی رو با هم تلفیق کرد، من موندم اون مهندس اصولا میدونه نقشه چیه، حالا کاربردش به کنار.


+شکر خدا گاز وصل شد و الا با این سوز سرما و این باران انجماد حقیر تقریبا حتمی بود

  • فاطمه غلامی