#در راستای سوال: مجبوری فیلم بسازی؟
سنجاقـ ـَک:
رنگ آمیزی برای بزرگسالان نشنیده بودیم که دوستان لطف کردند نشنیده ها رو نشونمون دادند!
- ۴ نظر
- ۱۰ دی ۹۵ ، ۰۰:۰۰
صبح و ظهر و شبی که گذشت من حیث المجموع این نتیجه حاصل شد که عمیقا
استعداد قرار گرفتن در جایگاه این جناب از سال 70 معتادِ سابقا کارتون خوابِ
هم اکنون گورخواب رو در خودم کشف کردم. از چه نظر؟! از نظر همون دومینویی
که تو پست رمز دار بهش اشاره شد. چی چی بود میگفتن پروانه اینور بال میزنه
اونور طوفان میشه؟ همون!
#حوصله شرح قصه و غصه هم نیست.
سنجاقـ ـَک:
ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون
سلام بابایی منم زهرا، گفتم بابایی دلم بیشتر هواتو کرد بگذار چند بار تکرار کنم تا آرام بگیرم بابا، بابا، بابا.
وقتی می گویم بابا ناخواسته لرزش پاهایم می رود . وقتی می گویم بابا ، قوت می گیرم . وقتی می گویم بابا انگار همه را دارم . این یعنی تو هستی . پس درست شنیده بودم . بابا هایی که شهید می شوند زنده اند پس برای این است دلم هنوز گرم بودنت است ، بابای مهربونم ! زهرا دلش برایت بی تاب است .
می دانی، شجاع من ، مرد قوی خانه ما ، مظلوم من! مامانم همیشه می گوید چه معامله ای کرده ای با خدا که این چنین عزیزت کرد؟. من منظورش را خوب نمی دانم اما کسی تو را نمی شناخت چه شده که هر جایی پا می گذارم عکس تو با نگاهم گره می خورد به چشمانی که خیره به نگاهم می شود و امروز چه پر افتخار شدی .
6 سال است که درس می خوانم و تو هیچ وقت پای تمرین ریاضی ، علوم و اجتماعی من نبودی اما همین که حال نیستی ، همین که از تمام داشتنت حق من و داداشم شده یک قاب عکس.
یک درس را خوب به من آموختی نه به من به همه همکلاسی هایم به مدرسه مان ، به شهرمان و به خیلی ها.
تو حرف نزدی و عمل کردی تو به ما آموختی ، می شود آرام و بی صدا بود اما قهرمان شد و امروز بابای ساکت و آروم من شد قهرمان کشورم . بابای خوبم بیا بیا که اندازه ده تای بچگی هایم با تو حرف دارم امروز
دیگر من شرمنده حضرت رقیه (س) نیستم . صدای هل من ناصر حسین (ع) که هنوز همه عالم را گرفته ، تو بودی که لبیک گفتی . زیارتت قبول زائر بی بی زینب (س).
این بار یادواره ها با موضوع مدافعان حرم بر پا شده اصحاب حسین عاشورا سینه سپر کرده اند که تیری به خیمه ها نرسد و امروز باباهای سرزمین ما و مسلمانان سر برافراشتن در مقابل گلوله ها که آتش گرفتن خیمه ها تکرار نشود و من هنوز گرمای دست رهبر مهربانم را روی سرم احساس می کنم و دل قرص به وجود نازنین شان است از خدای متعال خواستارم پرچم مولایمان امام خامنه ای بزودی زود برسد به دست صاحب و مقتدایش حضرت حجت بن الحسن عسکری (ع).
میخواستم از خیلی چیزا بنویسم
از اینکه باز امروز صبح برای کلاس خواب موندم دیر آنلاین شدم و مادر اومد دعوام کرد که کی میخوام یاد بگیرم مقید بودن به زمان رو. این نه تنها داره میشه ی معضل اساسی برام بلکه باعث تاسف و شرمندگی و شرمساری هم هست. دیگه به چوب و فلک نیاز داره این نفس تنبلم. بماند که برای کلاس بعد ظهر استاد هم به رومون آورد خواب مونده بودیم.
از اینکه از مادر خجالت میکشم. دیروز صبح رفت گشت برامون ماهی خرید و تمام دیروز و امروز به خاطر آوردن و پاک کردنشون گردن درد داشت. قبلا وقتی ی کاری میکرد بعد میگفت درد دارم میگفتم خب نکن مادر من چرا خودتو اذیت میکنی. اما حالا میفهمم نخیر. زندگی اینجوریا نیست. احساس مسئولیت وادارت میکنه درعین درد کشیدن، ادامه بدی. هیچ چیزی نمیتونه مادر و مادری رو توصیف کنه. هیچ چیزی.
از اینکه امروز که به شوخی گفتم آخه سوم هم شد و ما ماهانه نگرفتیم چقدر شرمنده شدم بعدش. هر جور حساب میکنم میبینم حقوق بازنشستگی پدر تا ده روز زندگی مون هم کفاف نمیده. واقعا خدا رو شکر که وسط این همه خرج و مخارج حداقل مغازه مشتری داره. دیگه درخواست پول کردن از پدر تو این سن و سال هر روز داره سخت تر میشه برام. دیگه بماند یادآوری اینکه آیفون و سیم تلفن و گاز و فریزر هم دو سال تا شش ماه از خرابی شون میگذره و هر بار ی خرج مهمتر از تعمیرشون پیش میاد.
از اینکه وقتی داشتم فرم ثبت نام ارشد رو پر میکردم و گزینه های سهمیه رو رد میکردم، یاد اون کسی افتادم که یک سال پیش زیر مطلب انتقادیم از دولت، بعد کلی حرف که شک دارم حتی لایق ناموس خودش هم بوده باشه، نوشته بود سهمیه برنج و روغنت رو گرفتی که اینا رو نوشتی. نمیدونم چرا با این همه فحش و توهین تحقیری که تو این عمر از افراد مختلف شنیدم، از دوست گرفته تا دشمن، هیچ کدوم قدر این «سهمیه برنج و روغن» دلم رو نشکوند. شاید چون همیشه جواب پدر به دیگران تو گوشم بود که وقتی ازش میپرسیدن چرا دنبال کارت ایثارگری و درصد جانبازیش نرفته، میگفت چون وظیفه م بود رفتم.
از اینکه حالم از این سطح حمار پنداری مردم بهم میخوره که در راستای عهد شکنی آمریکا، رئیس جمهور میگه دستور طراحی و ساخت پیشران هسته ای کشتی رو داده و صالحی بدو بدو بعدش از غنای 5 تا 90 درصدی پیشران ها میگه که مثلا بعله ما خیلی شاخیم و کسی هم نیست بپرسه جناب اگه راست میگی اون سانتریفیوژ های خالی چرخان رو برای غنای 5 درصد بچرخون ببینم مردی یا نه.
از اینکه از استاد ... دلخور شدم وقتی به طعنه و تمسخر نوشت مملکت خوبی
داریم. حداقل از آدم با سوادی مثل ایشون توقع چنین برخوردی رو نداشتم. موقع
حرف همه متفق القول اند که بعله ما فلان قدر فارغ التحصیل بیکار داریم،
واحدهای دانشگاهی و پذیرش رشته ها مازاد بر نیاز واقعی هست، ولی همینکه یک
تغییر ایجاد بشه تو تعداد پذیرش، صدای همه مدعیان در میاد که ای داد بیداد،
مملکته داریم.
اما
گزارش زنده ساعت 23 شبکه افق از حلب ...
نمیدونم شهید مرحمت بالازاده رو میشناسید یا نه. همون نوجوون 12 ساله اردبیلی که وقتی مسئولین بسیج به خاطر سن کمش بهش اجازه اعزام به جبهه رو نمیدن، بلند میشه میره تهران جلوی دفتر ریاست جمهوری منتظر میمونه و وقتی رئیس جمهور رو میبینه داد میزنه آقای خامنه ای من با شما کار دارم. بعد وقتی میبینه آقا هم همون حرف مسئول اعزام رو میزنه، میگه باشه پس شما هم دستور بدید از این به بعد روضه حضرت قاسم (ع) نخونند. و اینطوری اجازه حضورش در جبهه رو از آقا میگیره.
امشب مجری از کلیپ پخش شده از نوجوون 13 ساله سوری که برای دفاع از خانواده ش اسلحه دست گرفته بود و وقتی زخمی و اسیر تکفیری های گروه نورالدین زنگی میشه -که اوباما ازشون به عنوان معارضان معتدل یاد میکنه - ازش میپرسن آخرین خواسته ت چیه، گفت. از اینکه وقتی پسرک گفت فقط میخوام منو با اسلحه بکشید، یکی از پشت کادر گفت حالا موقع آوردن کارد هست و ...
#و باز روضه «سری که به نیزه بلند است ...»
#تعریف اعتدال و معتدل اوبامایی .../ بماند
سنجاقـ ـَک:
عجیب گیر کرده ایم میان دو تفکر «چرا نمیروید به سوریه» و «میخواهیم برویم به سوریه» ...
قاصد ـَک:
متشکر از جناب صفایی نژاد
بابت نوشتن از : شهامت و زخم زبان
تولد ف... و م... بود. شمع ها که فوت شد و کیک ها که خورده شد و کادو ها که باز شد، بزرگترها بلند شدن برای رفتن.
به بچه ها که جمع شده بودن گفتم: خب جشن تکلیف کی نزدیکه؟
س... گفت: من!
گفتم «پس اول س... انتخاب کنه» و در جعبه رو باز کردم.
بعد از س... هم یکی یکی گرفتم جلو بقیه بچه ها که انتخاب کنند. شاخص ترین جملات هم مثل همیشه تعلق گرفت به م... و ر... . به م... گفتم بردار عزیزم، برگشت گفت خاله من کلاس دومم ها. یعنی از بس ذوق داشت که نشنید چی گفتم و فکر کرده فقط به س... میدم که جشن تکلیفش هست. ر... هم که انداخته بود تو دستش و تا بازوش بالا برده بود هی میرفت میومد واسه اینکه اذیت کنه وروجک میگفت «خاله این گشاده هااااا». دیگه کم مونده بود لپاشو بکنم به تلافی تعداد دفعاتی که بهش گفته بودم اینا تسبیحه عزیزم نه دستبند.
#بنظرم اینکه تو جشن تولد فقط اونایی که تولدشونه کادو بگیرن خیل نامردیه. همه بچه ها باید تو جشن تولد خوشحال بشن.
#خوب شد بیشتر از تخمین احتمالیم درست کردم. چه طرفدارایی پیدا کرده بود تو بزرگترهای مجلس. مگه بزرگترا دل ندارن خب؟!
سنجاقـ ـَک:
تا رسیدن به «وَ قُولُوا لَهُمْ قَوْلاً مَعْرُوفا» خیلی مانده. خدایا مددی ...