میقات

زمان و مکانی برای برایِ او بودن ...

میقات

زمان و مکانی برای برایِ او بودن ...

۲۰ مطلب در دی ۱۳۹۵ ثبت شده است

شخص پیامبر (ص) وقتی میخواست کسی رو بفرسته تا برای مردم قرآن بخونه، کسی رو میفرستاد که صدا و لحن خوشی داشته باشه. پس نتیجه اینکه حتی بهترین محتوا هم باید به صورت خوب و شایسته ای ارائه بشه. یک وقت فکر نکنیم چون محتوا خوب دستمون هست پس همچی تمومه. نخیر. ارائه خوب یک محتوای خوب تخصص میخواد و الا به راحتی میشه حق ترین مطالب رو با یک ارائه (و حتی دفاع) بد به فنا داد (و حتی شهید کرد).

#در راستای سوال: مجبوری فیلم بسازی؟

سنجاقـ ـَک:
رنگ آمیزی برای بزرگسالان نشنیده بودیم که دوستان لطف کردند نشنیده ها رو نشونمون دادند!

 
  • فاطمه غلامی

صبح و ظهر و شبی که گذشت من حیث المجموع این نتیجه حاصل شد که عمیقا استعداد قرار گرفتن در جایگاه این جناب از سال 70 معتادِ سابقا کارتون خوابِ هم اکنون گورخواب رو در خودم کشف کردم. از چه نظر؟! از نظر همون دومینویی که تو پست رمز دار بهش اشاره شد. چی چی بود میگفتن پروانه اینور بال میزنه اونور طوفان میشه؟ همون!

#حوصله شرح قصه و غصه هم نیست.


سنجاقـ ـَک:

سبزش به ما رسید
خیلی دلم میخواست میشد ی صحبتی با نارنجی هاشون داشته باشم ...
  • فاطمه غلامی
تا وقتی بیکاری و به در و دیوار خیره ای، هی میسپاری به این و اون که ی جایی دستت رو بند کنن. تازه تاکید میکنی پول هم نمیخوای. همه شون از دم برات طاقچه بالا میذارن، چه مرکز فرهنگی، چه کارگاه صنعتی. اما تا میای میشینی سر درس و کتاب که واسه کنکور بخونی، شروع میکنن زنگ زدن که «بیا، تو رو خدا بیا، هفته ای دو ساعت بیا، حقوق هم میدیم». روزگاری داریم ما!

#نمیام
#درس دارم اصلا

سنجاقـ ـَک:
یکی نیست بره از این آقایون و خانم های به قول خودشون فرااصولگرا که از جبهه انقلاب اسلامی رونمایی کردن بپرسه که جبهه پایداری چه گلی به سر ملت زد تا شما بخوای بزنی. کارگزاران جماعت که کلا فقط جیب خودش پر کنه، اصلاح طلب جماعتم که دنبال ژیگول جماعته بلکه آبی گل کنه ماهی بگیره، شما هم هی بشین واسه خودت جبهه و گروه تشکیل بده.
برو کار کن! جبهه تشکیل دادن به چکار ملت میاد؟
  • فاطمه غلامی
برای من اینکه میبینم عکس تلگرام یکی از مخاطبینم به عکس ی نینیه ریزه میزه ی چشم بسته ی یکمی اخمو تغییر کرده خیلی خوشحال کننده ست. اصلا چیزی ورای خوشحالی. اما از این بین، تعداد کمی، کمتر از انگشتان یک دست هستند که برای خاله خاله شنیدن از زبون کوچولوشون زنبیل گذاشتم. حالا وقتی کسی که این همه مدت منتظر چنین تغییری در کاربریش بودم و سه چهار سالی هست از اون زنبیل ها برای کوچولوش گذاشتم کنار میگه برامون دعا کن، ته دلم از نگرانی میلرزه ...

#میشه لطفا دعا کنید خدا به رفیقم و امثال رفیقم که سال هاست منتظرند فرزند صالح و سالم عطا کنه.
سنجاقـ ـَک:
یادم باشد « ... خداوند به هر که بخواهد بی حساب روزی عطا می کند (سوره آل عمران آیه 37)»

قاصد ـَک:
با تشکر از لوسی می بانو
بابت بردن دل ما با مطلب : گل پسر در مخفیگاه
  • فاطمه غلامی
کلاس سوم ابتدایی بودم که پدر همکلاسی سال قبلم بر اثر سکته مغزی از دنیا رفت. چون خونه هامون نزدیک بود، هر وقت همراه پدر بیرون میرفتیم مادر سفارش میکرد که «نزدیک خونه دست بابا رو نگیر، ممکنه ببینه دلش برای باباش تنگ بشه».
این «ممکنه دلش برای باباش تنگ بشه» تا الان هم که عروس شده و رفته سر زندگیش تو گوشم هست. تو تمام این سال ها از ترس اینکه یک چیزی نگم که دلش بشکنه، تمام حرفهامون رو خلاصه میکردم در اوضاع درس و دانشگاه و استاد و اینجور حرفها.
امشب وقتی همسر شهید عبدالحمید سالاری توی برنامه ملازمان حرم گفت «همکارم گفت خانم سالاری فکر کنم ی چهارصد میلیونی باید به حسابتون ریخته باشند. دیگه لازم نیست کار کنیدا. همونو بذارید بانک سودشو بگیرید. نه تنها به من، که به پسر و دخترم هم تو مدرسه گفتند»، با خودم گفتم بعضیا عجب دلی دارند و شاید درست ترش اینکه عجب دلی ندارند!

#چطور اینقدر مهربان و فهیم و قدرشناس شدیم؟!

سنجاقـ ـَک:

ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون

سلام بابایی منم زهرا، گفتم بابایی دلم بیشتر هواتو کرد بگذار چند بار تکرار کنم تا آرام بگیرم بابا، بابا، بابا.

وقتی می گویم بابا ناخواسته لرزش پاهایم می رود . وقتی می گویم بابا ، قوت می گیرم . وقتی می گویم بابا انگار همه را دارم . این یعنی تو هستی . پس درست شنیده بودم . بابا هایی که شهید می شوند زنده اند پس برای این است دلم هنوز گرم بودنت است ، بابای مهربونم ! زهرا دلش برایت بی تاب است .

می دانی، شجاع من ، مرد قوی خانه ما ، مظلوم من! مامانم همیشه می گوید چه معامله ای کرده ای با خدا که این چنین عزیزت کرد؟. من منظورش را خوب نمی دانم اما کسی تو را نمی شناخت چه شده که هر جایی پا می گذارم عکس تو با نگاهم گره می خورد به چشمانی که خیره به نگاهم می شود و امروز چه پر افتخار شدی .

6 سال است که درس می خوانم و تو هیچ وقت پای تمرین ریاضی ، علوم و اجتماعی من نبودی اما همین که حال نیستی ، همین که از تمام داشتنت حق من و داداشم شده یک قاب عکس.

یک درس را خوب به من آموختی نه به من به همه همکلاسی هایم به مدرسه مان ، به شهرمان و به خیلی ها.

تو حرف نزدی و عمل کردی تو به ما آموختی ، می شود آرام و بی صدا بود اما قهرمان شد و امروز بابای ساکت و آروم من شد قهرمان کشورم . بابای خوبم بیا بیا که اندازه ده تای بچگی هایم با تو حرف دارم امروز

دیگر من شرمنده حضرت رقیه (س) نیستم . صدای هل من ناصر حسین (ع) که هنوز همه عالم را گرفته ، تو بودی که لبیک گفتی . زیارتت قبول زائر بی بی زینب (س).

تو با اسلحه رفتی ایستادی تا آجر از آجر حرم عمه سادات تکان نخورد . من و مادرم می ایستیم چادر را محکمتر می گیریم و برادرم قلم علم بر انگشتانش می فشارد تا با معرفت از کشور و اسلام دفاع کنیم .

شهادتت مبارک پدر مهربانم و من حرف دارم با همه مردم کشورم ، چند سالی بود جای دختر بچه های کوچک پشت تریبون های یادواره های شهدا خالی بود سالیانی ست که دفاع مقدس به پایان رسیده و بزرگ شدن آن دختر که با آرزوی یک آغوش پدر شب می خوابیدند ، اما امروز انگار جوشش دارد خون عاشوراییان در رگ های مردان سرزمینمان .

این بار یادواره ها با موضوع مدافعان حرم بر پا شده اصحاب حسین عاشورا سینه سپر کرده اند که تیری به خیمه ها نرسد و امروز باباهای سرزمین ما و مسلمانان سر برافراشتن در مقابل گلوله ها که آتش گرفتن خیمه ها تکرار نشود و من هنوز گرمای دست رهبر مهربانم را روی سرم احساس می کنم و دل قرص به وجود نازنین شان است از خدای متعال خواستارم پرچم مولایمان امام خامنه ای بزودی زود برسد به دست صاحب و مقتدایش حضرت حجت بن الحسن عسکری (ع).

مدیر مدرسه مان گفت؛ این بار اسم زهرا سالاری هم اضافه شد به طرح شاهد مدرسه
و این قصه ادامه دارد...

*دلنوشته زهرا سالاری، فرزند شهید عبدالحمید سالاری (اولین شهید مدافع حرم استان هرمزگان)، فروردین 95
  • فاطمه غلامی
همین طور زیر پتو بلرزی و حواست بره پی پاهات که انگار دو تا تکه یخن توی جوراب، پی مچ دست هات که گویا دارن جدا میشن، پی گوشهات که باز کیپ شدن مثل توی تونل، و پی قلبت که باز ضربانش رفته بالای نمیدونی چند.
همین طور بلرزی و فکر کنی که آخرین بار که اینطوری شدی کی بود، اولین بارش کی بود، اصلا قرار هست تموم بشه، و اگر قرار به تمام شدن باشه اصلا تو راضی هستی، دلت میاد به اونطور تموم شدن.
همینطور بلرزی و ندونی چند دقیقه، چند ساعت گذشته. دست ببری سمت گوشی و همینطور که به ساعت نگاه میکنی ی پیام برسه. پیام رو باز کنی و وقتی به خودت بیای ببینی نه تنها دیگه نمیلرزی بلکه ریز میخندی.
خب چکار کنم.
وقتی اسم احمد باطبی رو جزو نویسندگان نامه به ترامپ دیدم که درخواست افزایش تحریم ها و محدود کردن قدرت نظامی ایران رو کردند، یاد اون پیرهن عثمانی که سال 78 دست گرفته بود افتادم. همونی که بعدا اعتراف کرد با خون مرغ خونیش کرده بود. واقعا طفلک مرغه!

#انصافا دلم براشونم میسوزه. آدم به این حد از پستی برسه!

#قبلا جاهای دیگه خواننده مسیحی داشتم اما اینجا رو نمیدونم. میلاد حضرت مسیح علیه السلام بر همگی مبارک، اگر خواننده مسیحی داریم بر اونها هم ویژه تر مبارک به خاطر شروع سال نو.


سنجاقـ ـَک:
دو روز پیش وقتی در جواب راننده تاکسی که شروع کرده بود به بد و بی راه گفتن به عرب ها، از عملیات مرصاد گفتم از حمله منافقین ایرانی به ایران و شهدای عراقی تیپ بدر ایران، اصلا یادم نبود این روزها سالروز عملیات کربلای 4 هست.
حالا که یادم آمده، از خین و ام الرصاص و منافقین و کربلای چهار و آواکس های آمریکایی و کربلای پنج و دریاچه ماهی و شلمچه و افسران فرانسوی و ... همه چیز یکهو با هم یادم آمده. اینها که یادت می آید تازه میفهمی دردهای امروزت اصلا درد نیستند.
  • فاطمه غلامی

میخواستم از خیلی چیزا بنویسم

از اینکه باز امروز صبح برای کلاس خواب موندم دیر آنلاین شدم و مادر اومد دعوام کرد که کی میخوام یاد بگیرم مقید بودن به زمان رو. این نه تنها داره میشه ی معضل اساسی برام بلکه باعث تاسف و شرمندگی و شرمساری هم هست. دیگه به چوب و فلک نیاز داره این نفس تنبلم. بماند که برای کلاس بعد ظهر استاد هم به رومون آورد خواب مونده بودیم.

از اینکه از مادر خجالت میکشم. دیروز صبح رفت گشت برامون ماهی خرید و تمام دیروز و امروز به خاطر آوردن و پاک کردنشون گردن درد داشت. قبلا وقتی ی کاری میکرد بعد میگفت درد دارم میگفتم خب نکن مادر من چرا خودتو اذیت میکنی. اما حالا میفهمم نخیر. زندگی اینجوریا نیست. احساس مسئولیت وادارت میکنه درعین درد کشیدن، ادامه بدی. هیچ چیزی نمیتونه مادر و مادری رو توصیف کنه. هیچ چیزی.

از اینکه امروز که به شوخی گفتم آخه سوم هم شد و ما ماهانه نگرفتیم چقدر شرمنده شدم بعدش. هر جور حساب میکنم میبینم حقوق بازنشستگی پدر تا ده روز زندگی مون هم کفاف نمیده. واقعا خدا رو شکر که وسط این همه خرج و مخارج حداقل مغازه مشتری داره. دیگه درخواست پول کردن از پدر تو این سن و سال هر روز داره سخت تر میشه برام. دیگه بماند یادآوری اینکه آیفون و سیم تلفن و گاز و فریزر هم دو سال تا شش ماه از خرابی شون میگذره و هر بار ی خرج مهمتر از تعمیرشون پیش میاد.

از اینکه وقتی داشتم فرم ثبت نام ارشد رو پر میکردم و گزینه های سهمیه رو رد میکردم، یاد اون کسی افتادم که یک سال پیش زیر مطلب انتقادیم از دولت، بعد کلی حرف که شک دارم حتی لایق ناموس خودش هم بوده باشه، نوشته بود سهمیه برنج و روغنت رو گرفتی که اینا رو نوشتی. نمیدونم چرا با این همه فحش و توهین تحقیری که تو این عمر از افراد مختلف شنیدم، از دوست گرفته تا دشمن، هیچ کدوم قدر این «سهمیه برنج و روغن» دلم رو نشکوند. شاید چون همیشه جواب پدر به دیگران تو گوشم بود که وقتی ازش میپرسیدن چرا دنبال کارت ایثارگری و درصد جانبازیش نرفته، میگفت چون وظیفه م بود رفتم.

از اینکه حالم از این سطح حمار پنداری مردم بهم میخوره که در راستای عهد شکنی آمریکا، رئیس جمهور میگه دستور طراحی و ساخت پیشران هسته ای کشتی رو داده و صالحی بدو بدو بعدش از غنای 5 تا 90 درصدی پیشران ها میگه که مثلا بعله ما خیلی شاخیم و کسی هم نیست بپرسه جناب اگه راست میگی اون سانتریفیوژ های خالی چرخان رو برای غنای 5 درصد بچرخون ببینم مردی یا نه.

از اینکه از استاد ... دلخور شدم وقتی به طعنه و تمسخر نوشت مملکت خوبی داریم. حداقل از آدم با سوادی مثل ایشون توقع چنین برخوردی رو نداشتم. موقع حرف همه متفق القول اند که بعله ما فلان قدر فارغ التحصیل بیکار داریم، واحدهای دانشگاهی و پذیرش رشته ها مازاد بر نیاز واقعی هست، ولی همینکه یک تغییر ایجاد بشه تو تعداد پذیرش، صدای همه مدعیان در میاد که ای داد بیداد، مملکته داریم.

میخواستم از خیلی چیزای دیگه هم بنویسم

اما

گزارش زنده ساعت 23 شبکه افق از حلب ...

نمیدونم شهید مرحمت بالازاده رو میشناسید یا نه. همون نوجوون 12 ساله اردبیلی که وقتی مسئولین بسیج به خاطر سن کمش بهش اجازه اعزام به جبهه رو نمیدن، بلند میشه میره تهران جلوی دفتر ریاست جمهوری منتظر میمونه و  وقتی رئیس جمهور رو میبینه داد میزنه آقای خامنه ای من با شما کار دارم. بعد وقتی میبینه آقا هم همون حرف مسئول اعزام رو میزنه، میگه باشه پس شما هم دستور بدید از این به بعد روضه حضرت قاسم (ع) نخونند. و اینطوری اجازه حضورش در جبهه رو از آقا میگیره.

امشب مجری از کلیپ پخش شده از نوجوون 13 ساله سوری که برای دفاع از خانواده ش اسلحه دست گرفته بود و وقتی زخمی و اسیر تکفیری های گروه نورالدین زنگی میشه -که اوباما ازشون به عنوان معارضان معتدل یاد میکنه - ازش میپرسن آخرین خواسته ت چیه، گفت. از اینکه وقتی پسرک گفت فقط میخوام منو با اسلحه بکشید، یکی از پشت کادر گفت حالا موقع آوردن کارد هست و ...


#و باز روضه «سری که به نیزه بلند است ...»

#تعریف اعتدال و معتدل اوبامایی .../ بماند


سنجاقـ ـَک:

عجیب گیر کرده ایم میان دو تفکر «چرا نمیروید به سوریه» و «میخواهیم برویم به سوریه» ...


قاصد ـَک:

متشکر از جناب صفایی نژاد

بابت نوشتن از : شهامت و زخم زبان

  • فاطمه غلامی

تولد ف... و م... بود. شمع ها که فوت شد و کیک ها که خورده شد و کادو ها که باز شد، بزرگترها بلند شدن برای رفتن.

به بچه ها که جمع شده بودن گفتم: خب جشن تکلیف کی نزدیکه؟

س... گفت: من!

گفتم «پس اول س... انتخاب کنه» و در جعبه رو باز کردم.

بعد از س... هم یکی یکی گرفتم جلو بقیه بچه ها که انتخاب کنند. شاخص ترین جملات هم مثل همیشه تعلق گرفت به م... و ر... . به م... گفتم بردار عزیزم، برگشت گفت خاله من کلاس دومم ها. یعنی از بس ذوق داشت که نشنید چی گفتم و فکر کرده فقط به س... میدم که جشن تکلیفش هست. ر... هم که انداخته بود تو دستش و تا بازوش بالا برده بود هی میرفت میومد واسه اینکه اذیت کنه وروجک میگفت «خاله این گشاده هااااا». دیگه کم مونده بود لپاشو بکنم به تلافی تعداد دفعاتی که بهش گفته بودم اینا تسبیحه عزیزم نه دستبند.


#بنظرم اینکه تو جشن تولد فقط اونایی که تولدشونه کادو بگیرن خیل نامردیه. همه بچه ها باید تو جشن تولد خوشحال بشن.

#خوب شد بیشتر از تخمین احتمالیم درست کردم. چه طرفدارایی پیدا کرده بود تو بزرگترهای مجلس. مگه بزرگترا دل ندارن خب؟!


سنجاقـ ـَک:

تا رسیدن به «وَ قُولُوا لَهُمْ قَوْلاً مَعْرُوفا» خیلی مانده. خدایا مددی ...

  • فاطمه غلامی
میگن جوجه رو آخر پاییز میشمارن ولی من اول دی رو به شمردن جوجه ها سپری کردم. بعد اون وسطاش هم همش به یاد حرف استاد سر کلاس دیروز میفتادم که وسط سوال جواباش از مبحث محاسبه قیمت منصفانه از طریق تحلیل حل دوگان مساله برنامه زیری خطی گفته بود از جواب خانم غلامی معلومه خیلی منصفه. اصلا هم فکرشو نمیکردم امروز یکی پیام بده واسه سفارش، واسه همین جو منو گرفت ی تخفیف اساسی دادم بهش.

#خدایا این انصافو ازم نگیر بی زحمت
#الان همچی رو جوجه میبینم

سنجاقـ ـَک:
گفت با جوجه مرغکی هشیار  که ز پهلوی من مرو به کنار 
گربه را بین که دم علم کرده  گوشها تیز و پشت خم کرده 
چشم خود تا به هم زنی بردت  تا کله چرخ داده‌ای خوردت 
جوجه گفتا که مادرم ترسوست  به خیالش که گربه هم لولوست 
گربه حیوان خوش خط وخالیست  فکر آزارجوجه هرگز نیست 
سه قدم دورتر شد از مادر  آمدش آنچه گفته بود به سر 
گربه ناگاه ازکمین برجست  گلوی جوجه را به دندان خست 
برگرفتش به چنگ و رفت چو باد  مرغ بیچاره از پیش افتاد 
گربه از پیش و مرغ از دنبال  ناله‌ها کرد زد بسی پر و بال 
لیک چون گربه جوجه را بربود  نالهٔ مادرش ندارد سود 
گر تضرع کند وگر فریاد  جوجه را گربه پس نخواهد داد
#پروین اعتصامی

*قسمت سیاسی متن هم جوجه ای شد
خدا به داد برسه که فردا شب مهمونی همه رو جوجه نبینم
  • فاطمه غلامی
خیالم رفت سمت اینکه: سال دیگه یلدا کجا هستم؟
شاید تو خوابگاه بچه هایی که برنگشتند خونه رو جمع کنم اتاقمون یا برم اتاقشون
شاید همینجا باشم و کلی مهمون داشته باشیم و برام کادو شب یلدا بیارن
شاید هم تکیه داده باشم به دیوار دارالحجه و مشغول خوندن جامعه کبیره
شاید هم نباشم ...

#مهم نیست کجا باشم، مهم اینه حتی شده فقط یک قدم به تو نزدیک تر باشم، فقط یک قدم.

سنجاقـ ـَک:

  • فاطمه غلامی