میقات

زمان و مکانی برای برایِ او بودن ...

میقات

زمان و مکانی برای برایِ او بودن ...

۲۰ مطلب در دی ۱۳۹۵ ثبت شده است

نشسته بودیم دور هم به گفتگو که خواهر برای بار صدم یادآوری کرد که فردا تولد بنده ست. گفتم از اونجایی که طی یک سال گذشته هر کی ازم پرسیده چند سالته گفتم «ربع قرن تمام!» و حالا دیگه از رندی خارج میشه، ان شاالله تصمیم گرفتم امسال تغییر فاز بدم از تاریخ به سیاست و بگم 1+25 (بر وزن 1+5).
این میان خواهر جان فرمود که فکرش رو بکن از این تولد سورپرایزی ها برات بگیریم تو رستوران.
گفتم خب؟
گفت بعد ی کیک یزدی میگیریم روش ی شمع میذاریم،بسه دیگه؟!
یعنی این یکی دانه خواهر رو من نداشتم چه میکردم؟ خدا حفظش کنه با این میزان عشق و محبتش! پول گرفتن رستوران رو داره، پول کیک نداره؟!
گفتم شدی عینهو مشتری بابا؟!
مادر جان با خنده میگه بضاعتش همینه.
حالا حکایت مشتری آقای پدر چیه؟
دوشنبه شام خونه یکی از اقوام بودیم جای شما خالی. این بنده خدا علیرغم تحصیلات عالیه و کمالات والا، از اون گروه خوشبینان به آمریکا هستن (ی خوشبین میگم ی خوشبین میشنوید!) و خلاصه نشسته بودند ور دل پدر که «جناب شما کاسبید بیشتر در جریانید، اوضاع خوب شده بعد برداشتن تحریم ها؟».
از اونجایی که تا الان بیش از ده بار پدر برای این بنده خدا توضیح داده آمریکا تغییر بکن نیست و تو گوش ایشون نرفته، اینجانب همونطور مشغول پهن کردن سفره شام گفتم «خیالتون راحت! تو اوج تحریم هم بابای من مشتری های خودشو داشته، اکثر مشتری های بابا جزء سرخوش های جامعه هستن تحریم و غیر تحریم حالیشون نیست» و پدر جان هم با ی خنده تاکید کردن و ادامه دادن که «وضعیت مردم تو رکوده، نه جماعتی که اینور و اونور خونه رو نگاه میکنن میبینن همچی تکمیله اون گوشه رو دیوار ی قاب کمه». آخر مهمونی هم چون هنوز صاحبخونه دچار ابهامات بود پدرجان حکایت این مشتری اخیر رو تعریف کردن که گویا یک آقای دکتری که کل خانواده ش ساکن کانادا هستند و خودش هم دیگه بازنشست شده و در شرف مهاجرت هست، از طریق یکی از نمایشگاه دارهایی که با پدر کار میکنه، نمونه کار میبینه و سفارش میده. سفارش که آماده میشه، کار رو ارسال میکنن کانادا و اونجا متوجه میشن اندازه ای که گرفتند ی ده سانتی بزرگتر بوده(مهاجرت نخبگان است ها!)، برای همین دوباره کار رو برمیگردونن ایران و بعد اینجا (شهر ما) تا پدر ده سانت کوچیکترش کنه.
بنده که دهنم وا مونده بود گفتم «خب پول برگشتش به ایران که بیشتر از پول کار بود، یکی دیگه درست میکردین میفرستادین ارزونتر در میومد براش!» که آقای پدر گفتن که «اتفاقا بهش گفتم اصلا بده همون جا ی نجار برات درست کنه که گفته نه فقط کار خودت رو قبول دارم ... البته یکم هم کم داره واقعا!».
بالاخره آقای پدر یک روز وقت میذاره تا آروم دوباره کار رو باز کنه و کوچیک کنه و سرهم کنه (کسایی که با چوب کار کردند میدونند چی میگم. چوب وقتی خامه هر بلایی بخوای میتونی سرش بیاری اما امان از وقتی که مرحله فیکس و رنگ کاری رو هم پشت سر گذاشته باشه، نازی داره که نگو). خلاصه جناب نمایشگاه دار میاد تا کار رو ببره برای جناب دکتر پست کنه میپرسه هزینه چقدر شده که پدر میگه ده تومن (الان فکرتون میره سر هزینه حمل بار پرواز کانادا تا ایران ولی صبر کنید)، که با این جواب مواجه میشه که «دکتر میگن ده تومن زیاده» و اینجا گویا پدرجان میگن که «آقای دکتر یک دقیقه مریض میبینه پنجاه تومن میگیره، حالا من ی روز وقتم رو گذاشتم میگه ده تومن زیاده و میخواد پنج تومن بده!».
خلاصه اینکه در جریان باشید ما با اینا شدیم هشتاد میلیون و باقی حکایات ...

#پیشاپیش سپاس فراوان بابت تبریکات و هدایا بزرگواران ( به قول توکا :دی )
#چقدر دی ماهی داشتیم تو بیان که البته فرصت نشد تبریک بگم. تولدشون مبارک. ان شاالله که خوش و سلامت و عاقبت بخیر باشن همگی

سنجاقـ ـَک:
خواهر فکر میکرد روز تولدم یادم نیست، ولی من این روز رو خیلی پررنگ توی دفتر ذهنم ثبت کردم. من تلخی این روز و شوری اشکهام لا به لای شیرینی کیکی که مادر به زور با خنده های زورکیش به خوردمون میداد بلکه چند لحظه غممون رو فراموش کنیم رو هنوز به خاطر دارم. و ایضا هنوز خاطرات حاج رحیم رو از اشک های مصطفیِ شهید. میدونم این پلمپ ها یک روزی شکسته میشه اما خیلی ها باید جواب خیلی چیزها رو بدند ...
«مرگ معاد و عقبی کی میگه که دروغه ؟!»
  • فاطمه غلامی
«گاهی باید دید اصلا حق ناراحت شدن داریم یا نه؟!» حاجی پناهیان محرم امسال گفته بود ...

#آدم از دست مادری که اینقدر حق به گردنش داره ناراحت میشه؟!
#نفهمی، نادانی، نامسلمانی شاخ و دم داره آیا؟!


سنجاقـ ـَک:
عکس و فیلم هایی که خانم شاکری (همسر دکتر مسعود جهرمی از مبارزین بحرینی که هم اکنون در تبعید در لبنان بسر میبرند) از یکشنبه بعد از اعلام خبر در اینستا گذاشتند منو یاد یک فیلم کوتاه انداخت. تا اینکه امروز وقتی چشمم خورد به تاریخ 27 دی و سالروز شهادت شهید نواب صفوی، اسمش یادم اومد. و چه تقارنی ...
لایوم کیومک یا اباعبدالله

قاصد ـَک:

حرکت فداییان اسلام یک حرکت اسلامى و ضد استعمارى و ضد استبدادى بود: +یک فدایی اسلام
  • فاطمه غلامی
بعد ده روز به این نتیجه رسیدم که روزانه نوشتن علیرغم وقتی که ازم میگرفت یک نظم خاصی به زندگیم داده بود. حالا به نظرم اونچه به واقعیت نزدیکتره اینه که اتفاقاتی که در این ده روز گذشته رخ داده در وهله اول روند نوشتنم رو بهم زده و بعد از این طریق نظم ذهنم رو بهم ریخته.

#از وقتی اینجا اومدم خیلی افسوس میخوردم که فرصت نوشتن مثل وبلاگ قبلی رو ندارم، حالا این هم روش ...
#یاد بچگی هام افتادم و اون دفترهای دکلمه ...
#مطالب این ده روز کی از حالت کلیدواژه های در حالت پیش نویس در میان؟!

سنجاقـ ـَک:
فایلهای ضبط شده کلاس کنکور رو مرتب میکردم که دیدم صفحه دسکتاپ و دانلودها دیگه خیلی شلوغه. ی طبقه بندی سریع در حد خیلی دم دستی کردم که رسیدم به این عکس و فرستادمش تو پوشه سیاسی.
چند ساعت بعد رفتم سر گوشیم دیدم یکی نوشته: «از نماینده ای که سطح درک و شعورش در حد بتمرگ و پفیوژ هست، انتظار نمیره که رزمایش موشکی رو کم عقلی خطاب نکنه.»

گاهی وقتها تشخیص حسی که دارم یا باید داشته باشم، برام خیلی سخته ...
  • فاطمه غلامی

«بچه باهوشیه که آخر کلاس میشینه ولی دستش رو دراز نمیکنه تا چیزی که پرت شده رو بگیره»

امشب مادر در خلال ابراز ناراحتی کردنش در مورد وضعیت سخت یکی از پشت کنکوری های فامیل، جمله بالا رو از قول یکی از اقوام نقل کرد. گفتم: آدم باهوش نیازی نداره که منتظر بمونه تا چیزی رو به طرفش پرت کنند و قاپ بزنه.


#متاسف شدم که یک نفر دارای مدرک فوق لیسانس زبان خارجه، بیش از دو دهه پیش چنین توقعی داشته و حتی چنین تعبیری رو بکار برده در اولین برخوردش با یک دختر بچه پنج ساله که از قضا بنده بوده باشم ...

#یاد سگ های خونه دایی افتادم که وقتی استخون های سر سفره رو میخواستیم ببریم تو حیاط جلو ایوون دم تکون میداد و وقتی پرت میکردیم براشون میقاپیدن ...


سنجاقـ ـَک:

به پدر میگم گاز کی وصل میشه

میگه اومدن آبادانی کنند زدن چشم رو کور کردن الان هم دارن وصله میدنش

جدای پاسخ پدر که عمران و ادبیات و خیاطی رو با هم تلفیق کرد، من موندم اون مهندس اصولا میدونه نقشه چیه، حالا کاربردش به کنار.


+شکر خدا گاز وصل شد و الا با این سوز سرما و این باران انجماد حقیر تقریبا حتمی بود

  • فاطمه غلامی

بچه که بودم یکی از شیطنت هام این بود که روی انگشتای پام وایسم و به زور دکمه آخر یقه پیرهن مردونه بابا رو ببندم. بابا هم یکم «نکن دختر نکن دختر» های الکی چاشنی خنده ش میکرد و بعد از اینکه من به زور دکمه ش رو میبستم، بازش میکرد. میگفتم اون آقاها میبندن خب تو هم ببند. میگفت من نبستم و نمیبندم.


#بزرگ که شدم نمیدونم اول از یقه دیپلمات متنفر شدم یا از کلمه دیپلمات!

#داغ دلم به نیمه شب نمیکشه. ارسال در 14:56 چهارشنبه


سنجاقـ ـَک:

چند ماه قبل به م... گفتم اگه بمب آمریکا هم بخوره وسط تهران، باز این دولت دست از برجام برنمیداره چون شریان حیاتش هست و بس.

حالا بعضی ها دل خوش کنند به «اشتباه کردم» گفتن های حمارپندارانه جناب ظریف ...


قاصد ـَک:
خوب است یکبار دیگر برویم بخوانیمش: +من دیپلمات نیستم، من انقلابی ام
مخصوصا جایی که آقا از سرنوشت مصدق گفتند
  • فاطمه غلامی

* از هر چه بگذریم سخن دوست خوش تر است

+ سخن دوست چیه؟

- نون

* میگفتم فاطمه میای بریم بیرون؟ میگفت برام کتاب میخری؟ وقتی میگفتم آره دیگه آرومه آروم بود.

+ لوس بود

- (بنده در حالت نیش تا بناگوش باز شده)

* لباس میپوشیدیم اول میرفتیم ی لواش میخریدیم میذاشتم تو کیفم بعد دیگه خیالمون از بابت خوردنیش راحت. بعدش میرفتیم ی مجله براش میخریدم. اوایل خوب بود فرق مجله و کتاب رو نمیدونست با مجله راضی میشد ولی بعدش که فهمید دیگه به مجله راضی نبود. بچه هم بود همینطور رذل بود.

+ (خواهر در حال قهقهه)

- (بنده در حالت پودر شده)

* دیگه میرفتیم کتابخونه سبزه میدون، کتابای بزرگسال و بچه ها جدا بود خودش میرفت میگشت منم میرفتم کتابها رو نگاه میکردم. جالب بود که هیشکی هم کاریش نداشت.

+ بهم نمیریخت کتابا رو؟

* نه. عکسا رو نگاه میکرد و میذاشت سر جاشون. بچه بانظمی بود. بچه بود خوب بود مثل الان نبود که خجالت بکشم پسر مردم بیاد چطور اتاقش رو نشونش بدم.

+ (خواهر در حال قهقهه)

* نخند. سر این اینجوری کردم نمیدونستم تو رو میکنه بدتر از خودش. (در حالت اخم الکی باخنده) تا سر برمیگردونم میرن کتاب میخرن. جای جهیزیه باید کتاباشون رو بدم ببرن. بیچاره م کردن.


#چه بچه رذل ِ بانظمی بودم، خدا حفظم کنه (رجوع کنید به مطلب قبل)

#همه چیز از برداشتن یک تکه نان توسط مادر سر سفره نهار شروع شد

#اصلا پای پسر مردم رو وسط نکشه مادر نمیشه! حالا انگار پسر مردم خودش اتاقش تافت زده ست همیشه!


سنجاقـ ـَک:

این کتاب رو (گوشیم حال نداشت، واسه همین پوستر کتاب رو گذاشتم) دیروز داشتم از مطب برمیگشتم خریدم ولی یادم رفت بگم. رفتم داخل کتاب فروشی دنبال کتاب میلاد عرفان پور با کتاب استاد زرشناس اومدم بیرون. کتابای استاد خسروپناه هم بدجوری چشمک میزدن ولی خب هنوز کتاب قبلیشون تموم نشده. باید بمونن تو نوبت.


  • فاطمه غلامی
واقعا نمیفهمم چرا همچنان تایید شدن توسط مادر اینقدر برام مهمه که تا مرز کل کل کردن با خواهر و آخرش دعوا و دلخوری هم پیش میرم!

#خب نمیخواد تاییدت کنه، مگه زوره؟!
#حتما باید بیاد بگه تو خیلی بچه بدردنخوری هستی واسم!
#والا حالا انگار چه تحفه ای هستم!


سنجاقـ ـَک:
جناب سعدی گویا میفرماید:
در مجلسی که گوش *توان شد* زبان مباش
  • فاطمه غلامی

«زین پس وقایع آنقدر سریع اتفاق می افتد که ...»

باقی جمله را نمیشنوم. دلم میلرزد.


#هنوز کودکی بیش نیم در این وادی ...


سنجاقـ ـَک:

افسر بعثی گفت در اعماق این رودخانه برای همیشه فراموش میشوید

و او خواند:

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحیمِ

قُلِ اللَّهُمَّ مالِکَ الْمُلْکِ تُؤْتِی الْمُلْکَ مَنْ تَشاءُ وَ تَنْزِعُ الْمُلْکَ مِمَّنْ تَشاءُ وَ تُعِزُّ مَنْ تَشاءُ وَ تُذِلُّ مَنْ تَشاءُ بِیَدِکَ الْخَیْرُ إِنَّکَ عَلی‏ کُلِّ شَیْ‏ءٍ قَدیرٌ

(سوره آل عمران آیه 26)

  • فاطمه غلامی
«مهمان داریم، چه مهمانی!»
بله، بعد ایامی دورهمی میدیدیم به پیشنهاد خواهر که از قضا مهمان آشنایی وارد صحنه شدن. یاد هفته پیش افتادم که رفتم اینستام رو از مرورگر نگاه کردم -گوشیم خراب شده، مدت هاست پست نذاشتم - دیدم صفحه آکادمی استاد سمندریان یکی از پست های قدیمیم رو لایک کرده.
همین بین خواهر گفت ببین این پیام تو گروه ها پخش داره میشه :
«امشب راس ساعت دوازده شب سال جدید میلادی آغاز شد. بیایید همگی با هم دعا کنیم سال جدید سال صلح و آرامش برای جهانیان باشد. هیچکس از خانه اش دور نباشد، لبهای کودکان پر خنده باشد و دنیایشان پر از شادی. در هیچ کجای دنیا جنگی نباشد، کسی در بند و گرفتار نباشد. همه جا فراوانی عشق باشد و امید و مهربانی و شکوفایی و همدلی. به امید جهانی پر از عشق و خالی از هرگونه جنگ و تعصبات مذهبی و قومی برای همه شما خوبان در سال جدید بهترین های جهان هستی را آرزو میکنم.»
عجب همزمانی ای بود بین مهمان دورهمی و پیام وارده ...

#مطلب لایک شده :

سنجاقـ ـَک:

از کرخه تا راین نوستالژی تمام عصرهای چهارده خرداد ما بود
و آقا سعید در تمام این سالها همچنان تنها تصویر ثبت شده از خیل کثیری از گمنامان در زمین و آشنایان در آسمان

اینکه 6 سال جنگ جهانی دوم به اندازه 380 فیلم سینمایی حرف دارد اما 8 سال جنگ تحمیلی هفتاد کشور علیه یک کشور نه، دیگر تقصیر دشمن نیست آقایان مسئول فرهنگ و رسانه و سینما
  • فاطمه غلامی

استکان آبجوش و عسل رو که گذاشتم روی میز، یکی دو سانتی جلو رفت و ایستاد. انگار هنوز مثل خودم نیمچه خواب میزد، برای همین برعکس روزهای قبل که همون اول صبح یکی دو تاشون رو میکشتم، کاری به کارش نداشتم. خب اگه بگم نداشتم که دروغه. واقعیتش اینه که دو تا ضربه زدم روی میز تا بچه سوسکه آسه آسه حرکت کنه و بره زیر میز و جلو چشمم نباشه.

همینطور که آب و عسلم رو با ی تیکه از نون دیشب میخوردم ی نگاه به گوشه های سقف انداختم، همون جاهایی که عنکبوت کوچولوها برا خودشون راحت آشیونه های فسقلی ساختند. پریروز هم که رفتم پنجره اتاق رو یکم باز بذارم تا هوا عوض بشه دیدم حتی زیر طاقچه رو تسخیر کردند. این برای منی که سالی دو سه بار ی اتاق تکونی درست و حسابی داشتم چیزی شبیه فاجعه ست.

عمیقا دلم میخواد به روال خاک گیری های دم عید ی دستمالو کجکی ببندم سرم، همچی رو بریزم بیرون،میز کامپیوتر رو بکشم جلو، پنجره ها رو در بیارم و از صندلی برم بالا و حسابی بیفتم به جون تار عنکبوتای حفاظ و بعدش هم فیش فیش شیشه پاک کن و الی آخر. اما واقعیت اینه که حتی همینقدرش که برم جاروبرقی رو بکشم بیارم تو اتاق هم برام سخته. کارم شده فوق فوقش هر چند روز ی بار با جارو دستی فسقلی بنفشم ی جاروی ملایمی بکشم روی فرش. روم هم نمیشه به مامان با اون گردن درد و به بابا با اون کمر دردشون بگم بیان حداقل ی دستی به سقف بزنن.

حالا فکر نکنید بعد این فکر و خیال ها نشستم زار زدم که وای من چقدر بدبختم ها! نخیر. شال و کلاه کردم رفتم آزمون آزمایشی دادم -جای شما خالی- و برگشتم.

اینا رو نوشتم که ی چیزی رو که قبلا حرفش رو میزدم و حالا تجربه ش کردم بنویسم. شاید اینم یکی از اون خیرهایی باشه که مامان هی میره و میاد و میگه. اینکه «تو این مریضی هم خیری بوده». از سری خیرهایی که اولیش رو همون روزهای اول فهمیدم. روزهایی که به خاطر ضعف ناشی از خونریزی داخلی و تزریق خون، راه رفتن که هیچ، حتی برای از این پهلو به اون پهلو شدن هم نیاز به کمک داشتم و شب هایی که به خاطر بیهوش نشدن تو خواب، ساعت زنگ میذاشتن و نصف شب بیدارم میکردن و قاشق قاشق بستنی و فرنی تو دهنم میذاشتند. اینکه به قد و قواره ت نناز که یهو میشی محتاج تر و ضعیف تر از ی بچه.


#هنوز روزی که گفتم «اگه یک پا زخم شد یا ناتوان شد، این پای دیگه هست که باید خودش رو جمع کنه و محکمتر به ایسته تا آدم سقوط نکنه، حکایت زندگی هم همینه» جلوی چشمم هست و جوابی که شنیدم، توی گوشم ...


سنجاقـ ـَک:

از شبکه افق اولین قسمت برنامه محرمانه فامیلی در مورد ازدواج پخش میشد.

میگم احساس خوشبختی میکنی؟

میگه من خوشبختم، دو تا بچه سالم و صالح و نصفه نیمه خدا بهم داده، چرا خوشبخت نباشم؟

میگم نصفه نیمه ملاک جدیده؟

میگه نصفه وقتی رفتید سر زندگی تون با پسر مردم و از پس زندگی بر اومدید کامل میشه، فعلا همین نصفه نیمه بسه.


کاش میشد زمان رو تو همین لحظه نگهدارم ...

  • فاطمه غلامی