165 نیمه شب تا فردا
درست راس 00:00 در اتاقم رو باز کرد و اومد داخل.
داشتم با داروهام ور میرفتم که بعدش بیام سر وبلاگ و بعدش هم خواب.
در رو باز کرد و گفت: فاطمه کجایی؟ ببین اینو ! خوبه؟
شیشه سن ایچ رو که گرفت سمتم ، دهنم وا موند. گفتم چطوری اینارو کردی توش بدون اینکه پرهاش بشکنه؟!
گفت دونه دونه آروم انداختم داخلش، این پلاستیکم گذاشتم رو درش که هوا نره توش ولی بعدا ی چوب پنبه براش پیدا کن.
خندیدم و گفتم باشه میگردم براش در مشلوووب پیدا میکنم.
گفت آره در مشلوب بگیر براش، حالا من اینو کجا بذارم؟!
رفت سمت میز کامپیوترم و گذاشتش کنار پرچم ایرانم و گردنبند وان یکادی هم که رو پرچم آویزون بود انداخت دورش.
خواست بره که دستم رو گذاشتم رو تختم گفتم یکم اینجا بشین.
گفت باید برم خیاطی کنم ، بعدشم استکانا رو تو وایتکس گذاشتم جمع کنم، تازه تو هم باید زودتر بخوابی صبح بیدار شی .
هی از من اصرار و از اون انکار ، بالاخره اومد نشست و گفت خب حالا نشستم بگو چکارم داری.
گفتم هیچی همینجوری یکم اینجا بشین.
گفت ای بچه ی دردسر! منو از کار و زندگی انداختی ، همین جور الکی اینجا بشینم که چی؟ (یکم اینور اونور نگاه کرد) اونا رو اونجا چرا گذاشتی؟
گفتم گذاشتم عکس بگیرم بگم ببینید مامانم برام چی خریده.
گفت میخوای عکسو نشون مرجان بدی؟
گفتم مرجان نه! میخوام بذارم وبلاگم. ولی خب به مرجانم نشون میدم.
از همین جا بود که حرفای مادر و دختری مون شروع شد و وقتی از اتاق رفتیم بیرون ساعت 02:50 بود.
#قاصدکا رو تابستون 92 از شهرکرد سوغاتی آوردم. ماجرایی داره.
#زهرامون یکشنبه رفت مسابقه. مامان که رفت به محل حرکت رسوندش وقتی برگشت دیدم اونا رو برام خریده.
#این مطلب 12:00 نوشته و ارسال شد.
#سنجاقـ ـَک :
وقتی میبینم هر کاری میکنه تا حالم بهتر بشه و کمتر فکر و خیال کنم، دلم نمیاد از یک سال گذشته باهاش حرف بزنم و الا دل تو دلم نیست ازش بپرسم به تاوان کدوم گناه نکرده ی سال منو از محبت و حتی صدات محروم کردی.
دلم نمیخواد باعثین و بانیاش رو ببخشم، ولی میبخشم تا بلکه خدا هم به بزرگیش منو ببخشه.
- ۹۵/۰۸/۲۵