93 نیمه شب تا فردا
یکی اون میگفت، یکی من میگفتم. یکی اون میگفت، یکی من میگفتم. و همینطور میرفتیم جلو که مامان خانم از راه رسید. اومد نشست کنارمون، ی نگاه به من کرد، ی نگاه به آبجی. سرشو گرفت بالا و با خنده گفت: «خدایا میبینی. دخترای مردم در مورد چی حرف میزنن و بحث میکنن، دخترای من سر چی! حالا خانم جون (مادر شوهرش) خدا بیامرز میگفت پسر نداری! نیست ببینه دست پسرا رو بستن اینا ...».
#باقیش به نفعم نبود مجددا سانسور شد.
#اینجوری الکی غر زدن هاش رو عاشقم. مخصوصا وقتی خودش هم میاد وسط بحث.
#چند روز پیش که مدالهای آبجی رو تازه زده بود به دیوار، گفتم دیگه قشنگ ی قاسم سلیمانی اونور داری ی سعید جلیلی اینور.
#این دردِ عزیز باز شروع شد. این دفعه اگه یکی دور و برم سخنرانی کنه که بدترین درد دندونه یا گوشه یا کلیه س یا هر چی دیگه قشنگ یکی میزنم پس کله ش و میگم «درد، درده. که اگه درد نبود بهش نمیگفتن درد!»
سنجاقـ ـَک:
بچه ها، بچه ها، بچه ها ...
خدا میدونه امروز چند بار بغض کرد، چند بار گفت بچه ها.
دلم میخواد به این استادی که هی میگه بی خیال دنیا مثل کبک باشید، بگم نمیشه جناب. نمیشه بچه مادری باشی که ی عمر دیدی بین بچه خودش و بچه فامیل و بچه همسایه و بچه هیچ بنی بشر دیگه ای فرق نذاشته، اونوقت ذکر ولش و بی خیال و به من چه بگیری. نمیشه جناب.
- ۹۵/۱۱/۰۷