میقات

زمان و مکانی برای برایِ او بودن ...

میقات

زمان و مکانی برای برایِ او بودن ...

164 نیمه شب تا فردا

چهارشنبه, ۲۶ آبان ۱۳۹۵، ۱۲:۰۰ ق.ظ

+ مادر آقای بدری، زن قد کوتاه و لاغری بود که ی پنجه دیوانه رو دور خودش نگه داشته بود ...

- یعنی چی ی پنجه دیوانه؟

+ چند تا بچه داشت که عقل درست و حسابی نداشتند. تو ی خونه زندگی می کردند. پسرش 40-50 سالش بود رفته بود دختر 13-14 ساله ی مردی که مثل خودش ول و بی مسئولیت بود رو گرفته بود. مادره بنده خدا اون عروسه رو هم بزرگ کرد. با چه بدبختی ای زندگی میکرد.

- خب!

+ ما بچه بودیم ، ی روزی مادر آقای بدری اومد خونه مون داشت با مادرجون حرف میزد. گفت ی پیرزنی از ی جاده ای رد میشد دید چند تا زن نشستند کنار دیوار و دارند در مورد ی دختری حرف میزند. پیرزن همینطور که رد میشد فقط پلک روی هم زد ...

- یعنی داشتند در مورد دختره بد میگفتند و پیرزنه تایید کرد؟

+ آره دیگه. گفت پیرزنه ی پلک روی هم زد و رفت. مدتی بعد پیرزنه مرد. بستگانش تو خواب دیدنش. بهش گفتند چیه چرا ناراحتی؟ گفت من اینجا دارم بخاطر اون پلکی که روی هم زدم و تاییدی که ندیده و ندانسته کردم عذاب میکشم و موندم چطور از اون دختر حلالیت بگیرم.

- خب؟!

+ چند سال گذشت و مادر آقای بدری مرد. یعنی وقتی مرد انگار که عروس مرده.

- خوشگل شده بود؟!

+ با اینکه پیر و خمیده بود، قشنگ بود ولی منظورم اینه که اینقدر مراسمش شلوغ شده بود و مردم اومده بودند که انگار ی تازه عروس یا ی زن جوونی از دنیا رفته. از بس که زن خوبی بود.

- خدا رحمتش کنه.

+ گذشت تا اینکه ی روز رفتم خونه دیدم زن آقای اکبری نشسته پیش مادرجون داره پشت سر زن آقای بدری حرف میزنه ...

- همون عروس کوچولوهه؟

+ آره. دیگه بزرگ شده بود بچه هم داشت.

- خب؟!

+ گفتم خاله جان شما دیدی فلانی خطا کرده باشه؟ گفت ی عالم آدم میرن خونه ش و میان. گفتم خونه ما هم ی عالم آدم میرن و میان. در این دروازه صبح تا شب بازه و رفت و آمده. پس هر کی میاد تو این خونه دنبال ما میاد؟ دنبال من میان یا دنبال مادرم؟ خلاصه ناراحت شد و رفت.

- همینجوری گفتی؟!

+ آره! دروغ نگفتم که. اون موقع که جاده نبود فوری بری و بگیری بیاری. فصل کشاورزی که میشد در خونه کامل باز بود. یکی دنبال آب میومد یکی چایی، یکی بیل میخواست یکی داس. ی بار میدی تو حیاط پنج تا تیلر هست، پنج تا موتور هست.

- آخی اینا رو یادمه که در حیاط مادرجون باز بود. همه ش میرفتن و میومدن.

+ بهار و تابستون همیشه همینجوری بود. به مادرجون گفتم چرا میذاری بیاد بگه؟ تو دیدی مادر من؟ گفت نه ولی مردم میگن، من چی کنم؟ گفتم پاشو برو، نمون اونجا که ببینی و بشنوی.

- ای بابا! پس همیشه روزگار همین بساط بوده ...

+ و همینطور هم خواهد بود.


#از سری مکالمات مادر دختری نیمه شب 165

#اسامی مستعارند

#سنجاقـ ـَک :

دیشب مادر خاطره گفت، امروز جلوم به عزیزتر از جانم تهمت زدند. از یک طرف عزیزتر از جان گفته به خاطرش تندی نکنیم، از یک طرف اون بنده خدا هم خیلی تو باغ نبود و فقط شنیده هاش رو تکرار میکرد. منم فقط بسنده کردم به چند تا: عه! نفرمایید اینووو.

  • فاطمه غلامی

نظرات (۳)

  • انارماهی : )
  • پناه می برم به خدا از شرِ زبان ...
    پاسخ:
    اعوذ بالله
  • دچــ ــــار
  • مرگ بر تهمت 
    پاسخ:
    کارایی نظر انار ماهی بانو بیشتره
    چقدر گناه ندانسته داریم..
    دل آدم هم خونه..
    پاسخ:
    آخ آخ
    همین رو بگو ...
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">