این میان خواهر جان فرمود که فکرش رو بکن از این تولد سورپرایزی ها برات بگیریم تو رستوران.
گفتم خب؟
گفت بعد ی کیک یزدی میگیریم روش ی شمع میذاریم،بسه دیگه؟!
یعنی این یکی دانه خواهر رو من نداشتم چه میکردم؟ خدا حفظش کنه با این میزان عشق و محبتش! پول گرفتن رستوران رو داره، پول کیک نداره؟!
گفتم شدی عینهو مشتری بابا؟!
مادر جان با خنده میگه بضاعتش همینه.
حالا حکایت مشتری آقای پدر چیه؟
دوشنبه شام خونه یکی از اقوام بودیم جای شما خالی. این بنده خدا علیرغم تحصیلات عالیه و کمالات والا، از اون گروه خوشبینان به آمریکا هستن (ی خوشبین میگم ی خوشبین میشنوید!) و خلاصه نشسته بودند ور دل پدر که «جناب شما کاسبید بیشتر در جریانید، اوضاع خوب شده بعد برداشتن تحریم ها؟».
از اونجایی که تا الان بیش از ده بار پدر برای این بنده خدا توضیح داده آمریکا تغییر بکن نیست و تو گوش ایشون نرفته، اینجانب همونطور مشغول پهن کردن سفره شام گفتم «خیالتون راحت! تو اوج تحریم هم بابای من مشتری های خودشو داشته، اکثر مشتری های بابا جزء سرخوش های جامعه هستن تحریم و غیر تحریم حالیشون نیست» و پدر جان هم با ی خنده تاکید کردن و ادامه دادن که «وضعیت مردم تو رکوده، نه جماعتی که اینور و اونور خونه رو نگاه میکنن میبینن همچی تکمیله اون گوشه رو دیوار ی قاب کمه». آخر مهمونی هم چون هنوز صاحبخونه دچار ابهامات بود پدرجان حکایت این مشتری اخیر رو تعریف کردن که گویا یک آقای دکتری که کل خانواده ش ساکن کانادا هستند و خودش هم دیگه بازنشست شده و در شرف مهاجرت هست، از طریق یکی از نمایشگاه دارهایی که با پدر کار میکنه، نمونه کار میبینه و سفارش میده. سفارش که آماده میشه، کار رو ارسال میکنن کانادا و اونجا متوجه میشن اندازه ای که گرفتند ی ده سانتی بزرگتر بوده(مهاجرت نخبگان است ها!)، برای همین دوباره کار رو برمیگردونن ایران و بعد اینجا (شهر ما) تا پدر ده سانت کوچیکترش کنه.
بنده که دهنم وا مونده بود گفتم «خب پول برگشتش به ایران که بیشتر از پول کار بود، یکی دیگه درست میکردین میفرستادین ارزونتر در میومد براش!» که آقای پدر گفتن که «اتفاقا بهش گفتم اصلا بده همون جا ی نجار برات درست کنه که گفته نه فقط کار خودت رو قبول دارم ... البته یکم هم کم داره واقعا!».
بالاخره آقای پدر یک روز وقت میذاره تا آروم دوباره کار رو باز کنه و کوچیک کنه و سرهم کنه (کسایی که با چوب کار کردند میدونند چی میگم. چوب وقتی خامه هر بلایی بخوای میتونی سرش بیاری اما امان از وقتی که مرحله فیکس و رنگ کاری رو هم پشت سر گذاشته باشه، نازی داره که نگو). خلاصه جناب نمایشگاه دار میاد تا کار رو ببره برای جناب دکتر پست کنه میپرسه هزینه چقدر شده که پدر میگه ده تومن (الان فکرتون میره سر هزینه حمل بار پرواز کانادا تا ایران ولی صبر کنید)، که با این جواب مواجه میشه که «دکتر میگن ده تومن زیاده» و اینجا گویا پدرجان میگن که «آقای دکتر یک دقیقه مریض میبینه پنجاه تومن میگیره، حالا من ی روز وقتم رو گذاشتم میگه ده تومن زیاده و میخواد پنج تومن بده!».
خلاصه اینکه در جریان باشید ما با اینا شدیم هشتاد میلیون و باقی حکایات ...
#پیشاپیش سپاس فراوان بابت تبریکات و هدایا بزرگواران ( به قول توکا :دی )
#چقدر دی ماهی داشتیم تو بیان که البته فرصت نشد تبریک بگم. تولدشون مبارک. ان شاالله که خوش و سلامت و عاقبت بخیر باشن همگی
سنجاقـ ـَک:
- ۶ نظر
- ۳۰ دی ۹۵ ، ۰۰:۰۰