استکان آبجوش و عسل رو که گذاشتم روی میز، یکی دو سانتی جلو رفت و ایستاد. انگار هنوز مثل خودم نیمچه خواب میزد، برای همین برعکس روزهای قبل که همون اول صبح یکی دو تاشون رو میکشتم، کاری به کارش نداشتم. خب اگه بگم نداشتم که دروغه. واقعیتش اینه که دو تا ضربه زدم روی میز تا بچه سوسکه آسه آسه حرکت کنه و بره زیر میز و جلو چشمم نباشه.
همینطور که آب و عسلم رو با ی تیکه از نون دیشب میخوردم ی نگاه به گوشه های سقف انداختم، همون جاهایی که عنکبوت کوچولوها برا خودشون راحت آشیونه های فسقلی ساختند. پریروز هم که رفتم پنجره اتاق رو یکم باز بذارم تا هوا عوض بشه دیدم حتی زیر طاقچه رو تسخیر کردند. این برای منی که سالی دو سه بار ی اتاق تکونی درست و حسابی داشتم چیزی شبیه فاجعه ست.
عمیقا دلم میخواد به روال خاک گیری های دم عید ی دستمالو کجکی ببندم سرم، همچی رو بریزم بیرون،میز کامپیوتر رو بکشم جلو، پنجره ها رو در بیارم و از صندلی برم بالا و حسابی بیفتم به جون تار عنکبوتای حفاظ و بعدش هم فیش فیش شیشه پاک کن و الی آخر. اما واقعیت اینه که حتی همینقدرش که برم جاروبرقی رو بکشم بیارم تو اتاق هم برام سخته. کارم شده فوق فوقش هر چند روز ی بار با جارو دستی فسقلی بنفشم ی جاروی ملایمی بکشم روی فرش. روم هم نمیشه به مامان با اون گردن درد و به بابا با اون کمر دردشون بگم بیان حداقل ی دستی به سقف بزنن.
حالا فکر نکنید بعد این فکر و خیال ها نشستم زار زدم که وای من چقدر بدبختم ها! نخیر. شال و کلاه کردم رفتم آزمون آزمایشی دادم -جای شما خالی- و برگشتم.
اینا رو نوشتم که ی چیزی رو که قبلا حرفش رو میزدم و حالا تجربه ش کردم بنویسم. شاید اینم یکی از اون خیرهایی باشه که مامان هی میره و میاد و میگه. اینکه «تو این مریضی هم خیری بوده». از سری خیرهایی که اولیش رو همون روزهای اول فهمیدم. روزهایی که به خاطر ضعف ناشی از خونریزی داخلی و تزریق خون، راه رفتن که هیچ، حتی برای از این پهلو به اون پهلو شدن هم نیاز به کمک داشتم و شب هایی که به خاطر بیهوش نشدن تو خواب، ساعت زنگ میذاشتن و نصف شب بیدارم میکردن و قاشق قاشق بستنی و فرنی تو دهنم میذاشتند. اینکه به قد و قواره ت نناز که یهو میشی محتاج تر و ضعیف تر از ی بچه.
#هنوز روزی که گفتم «اگه یک پا زخم شد یا ناتوان شد، این پای دیگه هست که
باید خودش رو جمع کنه و محکمتر به ایسته تا آدم سقوط نکنه، حکایت زندگی هم همینه» جلوی چشمم هست و جوابی که شنیدم، توی گوشم ...
سنجاقـ ـَک:
از شبکه افق اولین قسمت برنامه محرمانه فامیلی در مورد ازدواج پخش میشد.
میگم احساس خوشبختی میکنی؟
میگه من خوشبختم، دو تا بچه سالم و صالح و نصفه نیمه خدا بهم داده، چرا خوشبخت نباشم؟
میگم نصفه نیمه ملاک جدیده؟
میگه نصفه وقتی رفتید سر زندگی تون با پسر مردم و از پس زندگی بر اومدید کامل میشه، فعلا همین نصفه نیمه بسه.
کاش میشد زمان رو تو همین لحظه نگهدارم ...