میقات

زمان و مکانی برای برایِ او بودن ...

میقات

زمان و مکانی برای برایِ او بودن ...

از خیابان عبور میکنی و میروی سمت ایستگاه تاکسی. دو مسافر نشسته اند. خوشحال میشوی که لازم نیست زیاد منتظر بمانی. سوار میشوی. زیپ کیفت را باز میکنی و همان طور که مشغول جمع کردن مبلغ کرایه از این جیب و آن جیب کیفت هستی، رایحه ناخوشایندی سرک میکشد سمت بینی ات. صورتت در هم میرود. سرت را برمیگردانی و خیره میشوی به پیرزن که از شیشه محو تماشا کردن خیابان است. لبخند میزنی و توی خیالت، خیال میبافی «شاید با خودش گفته حالا که میروم شهر دیدن نوه هایم، قبل از حرکت یک بار دیگر سری به گاو و گوساله بزنم که تا فردا گشنه و تشنه نمانند» و توی دلت ذوق میکنی برای نوه هایش که مادربزرگ دارند.
راننده که در را میبنند خیالاتت میپرد. حرکت میکند، انگار مسافر چهارم را سپرده باشد به مسیر. میخواهی دوباره بروی در بحر تماشای پیرزن اما خیالت این بار با خفگی از راه میرسد. این بار سر برمیگردانی به جلو. رد وزش ملایم باد را از شیشه ی پایین سمت مسافر میگیری که از کوه مسافر جلویی میگذرد و به صورتت میرسد. دلت برای زنی که هیچ تصویری از شکل و شمایلش در دیدت نیست میسوزد. خیالت میرود سمت مشکل بویایی و الا عقل میگوید هیچ انسان سالمی، عطری با چنین رایحه تند و خفه کننده ای را برای دوش گرفتن انتخاب نمیکند!
راننده میزند روی ترمز. گویا مسافر چهارم را یافته. در باز میشود و مردی نمایان. جمع تر مینشینی. ماشین حرکت میکند و خیالت ... خیالت مرده. بوی گند سیگار او را کشته است.

#جامعه یعنی آدم هایی متفاوت.
#خاطره ای واقعی، مربوط به ماه ها پیش.

سنجاقـ ـَک:
تعامل کردن با آدم های متفاوت جامعه ...
فقط برای یک روز خودت را بگذار جای راننده تاکسی

قاصد ـَک:
احیانا لینک دانلود +این فیلم اگر جایی به چشمتان خورد، لطفا خبرم کنید. متشکر
  • فاطمه غلامی

#چقدر خوب که نیستی تا با حرف هایم مایه آزارت شوم ...

  • فاطمه غلامی

گفت بیدار شو ای ره رو خواب آلوده ...


#ولی کو گوش شنوا ای حافظا!
  • فاطمه غلامی

«حلب آزاد شد»

عجیب حس «خرمشهر آزاد شد» دارد

ای کاش بابای +زینب هم به زودی بیاید ...


#به یاد شهدای لشکر 25 کربلا استان مازندران ...

#حلب رها شده شکر از لبم نمی افتد ... (+ شعر خانم آراسته نیا)


سنجاقـ ـَک:

خرّمشهرها در پیش است

نه در میدان جنگ نظامی، [بلکه‌] در یک میدانی که از جنگ نظامی سخت‌تر است.

البتّه ویرانی‌های جنگ نظامی را ندارد؛ بعکس، آبادانی به دنبال دارد، امّا سختی‌اش بیشتر است...

+ آقا - دانشگاه افسرى امام حسین علیه‌السلام ۱۳۹۵/۰۳/۰۳


قاصد ـَک:

به یک عبارت قبول دارم که جنگ نیست اما برای همین امن و امان امروز، اصلا برای همین که بگوییم «خبری از سایه شوم جنگ بر سر کشور نیست» واقعیت آن است که برای شماری از عزیزترین هموطنان ما، هم جنگ هست، هم تبعات جنگ.

کجا جنگ نیست برای خانه‌ای که خبری از مرد خود ندارد؟! کجا جنگ نیست برای این خانواده‌های شهدای مدافع حرم؟! کجا جنگ نیست برای این خانواده‌های شهدا و رزمندگان لشکر 25 کربلای مازندران؟! آری! خبری از سایه شوم جنگ بر سر کشور نیست اما به این هزینه که تازه‌عروسی، یک هفته‌ای است هیچ نمی‌داند از سرنوشت مرد زندگی‌اش در جبهه خان‌طومان! و به این هزینه که مادری از دیار طبرستان، بعد از چند روز اخبار ضد و نقیض، تازه همین دیروز متوجه شد جگرگوشه‌اش در حلب به شهادت رسیده است! اینها که نوشتم، پیش و بیش از آنکه زبان فارسی باشد، «زبان آدمیزاد» است! به این معنی، خیلی هم فرق نمی‌کند با کدام زبان با بعضی‌ها سخن بگوییم! و من اگر این چند خط را با زبانی جز فارسی هم می‌نوشتم، باز نمی‌فهمند و باز خیال می‌کنند اگر مثلا برجام نبود، امنیت ما به خطر می‌افتاد! برجام در مهم‌ترین کار خود که همانا لغو تحریم‌ها باشد مانده است! و وقتی به اعتراف خود برجامیان، دستاوردی جز «تقریبا هیچ» نداشته، بسی ناتوان‌تر از آن است که بخواهد سایه شوم جنگ را از سر کشور بردارد! برداشتن سایه شوم جنگ از سر کشور، از صدقه‌سر جهاد آن پاسداری است که لعین داعشی را کیلومترها دورتر از مرز مقدس وطن نگه داشته!

او در خان‌طومان، دارد برای همین اهواز و خرمشهر و تهران و مازندران می‌جنگد! بعضی‌ها زبان نمی‌فهمند اما آیا احساس هم ندارند؟! شگفتا از این همه وقاحت! از سویی گرد یتیمی بر صورت دخترک 3 ساله مازنی نشسته، از سویی یاوه می‌بافند که ضامن امنیت این روزهای ما برجام است! ببار ای باران... که هنوز هم «روضه شام» جگرسوزتر است! الشام، الشام، الشام! چه تذکر معصومانه‌ای! یعنی این روضه را انگلیسی می‌نوشتم، حضرات متوجه می‌شدند؟! و متنبه می‌شدند؟! بعید می‌دانم! من فقط این را می‌دانم که باید از همین جا بر پر چادر مادر چند شهید استان مازندران بوسه بفرستم! و به دلاورمردان اعزامی لشکر غیور 25 کربلا به سرزمین شام، بگویم؛ روزت مبارک پاسدار جبهه خان‌طومان! شهادتت هم مبارک! و اینک خوب شد «تومان» هم خان خود را پیدا کرد و الا توهم می‌زدیم این 80 میلیون را نه به مدیر دولتی، که به تو مدافع حرم داده‌اند! ما را ببخشید شهدای لشکر 25 کربلا! در محاصره‌ایم! در محاصره وزیری که پیش پای خون تو، امنیت ما را به سمت برجام، ارشاد می‌کند! گرد یتیمی، سه‌ ـ پنچ روزی است بر چهره دخترک خردسال تو نشسته، آن‌وقت پز امنیت این آبادی را باید برجامیان بدهند! ما در محاصره‌ایم بچه‌ها! در محاصره مشتی خبر زرد! یک خروار حاشیه! می‌خواهم بشکنم این محاصره را! یا اباعبدالله! امروز روز میلاد سیدالشهدای تمام تاریخ است! روز پاسدار! روزت مبارک پاسدار جبهه خان‌طومان! دولتی‌ها می‌گویند؛ «اگر برجام نبود، کشور درگیر جنگ می‌شد»! از قضا، هم برجام هست و هم جنگ! و من سؤال می‌پرسم؛ «اگر جنگ نیست، پس دل این مادر مازنی برای چه گرفته؟!» و من جواب می‌دهم؛ «آری! خبری از سایه شوم جنگ بر سر این کشور نیست اما به این هزینه که آشوب باشد دل دریا، دل جنگل، دل باران»! ببار ای باران... روضه شام می‌خوانند! بهترین وقت باریدن است! ما را ببخشید شهدای لشکر 25 کربلا! زندگی و اخبار زرد آن، آنقدر ما را به خود مشغول کرده که دنبال هیچ خبری از جنگ شما در نبرد شام نباشیم! فقط بلدیم بگوییم؛ «امنیت این روزهای ما مدیون مدافعان حرم است!» خب، بعدش؟! بعدش اینکه باز هم صلح و آتش‌بس و مذاکره، تیری شد بر قلب شما! لعنت بر این دیپلماسی که سگ‌ها را بازمی‌گذارد و سنگ‌ها را می‌بندد! ما را ببخشید شهدای لشکر 25 کربلا! هوای خان‌طومان به ما چه ربطی دارد؟! هواشناسی هوای مازندران را می‌گوید! هوای گیلان را! کاش اما یکی هم بود که آمار هوای دل مادران شهدای مدافع حرم را به ما می‌داد! نه جانم! من متوجه بعضی ملاحظات در پوشش خبری مجاهدت رزمندگان مدافع حرم هستم لیکن بیم از آن دارم که به بهانه این ملاحظات، بی‌معرفتی کنیم در قبال خون بسیجیان خان‌طومان! روزتان مبارک بچه‌ها!

#حسین قدیانی - ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۵

  • فاطمه غلامی
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۲ آذر ۹۵ ، ۰۰:۰۰
  • فاطمه غلامی

آبجی چند هفته قبل آدرس ی کانال رو برام فرستاد که گیره روسری و دستبند و ... درست میکنه تا ازش ایده بگیرم.

امروز میگه آخه اینا با این همه آویز بلند رنگی رنگی مگه زینت به حساب نمیان، بعد اسمشو میذارن ملزومات حجاب؟!!!

میمونم جوابش رو چی بدم ...

ترم چهار یا پنج دانشگاه بودم. نمیدونم فاصله دو کلاسمون خیلی بود یا اینکه کار داشتیم و باید میموندیم که برای نهار ی خوشه انگور خریدیم و ی بسته کوچیک از این لواش آماده ها. راهرو که خلوت شد و همه رفتن سر کلاس، رفتم انگور رو تو آب سردکن ی آبی بزنم که حداقل خاکش بره. یهو یکی گفت سلام فاطمه!

برگشتم و شناختمش. منتظر یک سلام و علیک و احوالپرسی گرم بودم که دیدم خبری از هیچ کدومش نیست. فقط پرسید میم... هست؟ گفتم آره بیا. درو که باز کردم حتی مهلت سلام و علیک نداد به میم... و شروع کرد به گفتن اینکه به تو چه ربطی داره من چادرم چه شکلیه، چقدر آرایش میکنم، اصلا شوهرم دلش میخواد من اینطوری بپوشم، شوهرم راضیه به تو چه، اگه ی بار دیگه دخالت کنی ی جور دیگه بهت جواب میدم و ... رفت و درو محکم بست.

یک نگاه به میم... کردم و قیافه خشک شده با لبخندش. گفتم اینا رو تو بهش گفتی؟ گفت نه! گفتم آخه من بابت چادر و آرایشش و اصرار شوهرش به ماهواره باهاش حرف زدم، این چرا با تو دعوا کرد؟!!! با خنده گفت من چه میدونم؟!


#درسته خیلی وقتها با هم بودیم ولی میم... ی محجبه چادری هست، من ی محجبه مانتویی! هنوزم موندم چطور ما رو اشتباه گرفته بود!

#تبرج با چادر نه تنها ظلم به چادر هست بلکه از بی حجابی هم بدتره. (این نظر خودم هست و صد البته نظر من شرط نیست)

#میگه پس این گیره خوشگلا رو که درست کردی کجا بزنم. میگم تو مهمونی خانومانه. (به مدد این موبایل هایِ دوربین دارِ سلفی بگیر دیگه تو مهمونی زنونه هم باید حداقلِ جوانبِ احتیاط رو رعایت کنیم)

قاصد ـَک:

ممنونم انار ماهی بانو

که چه عالی حرف دلمون رو نوشتی: +چادرِ مظلوم


سنجاقـ ـَک:

- مامان گوش کن اینو: محمود واعظی وزیر ارتباطات دیروز گفته هر کس با هر تفکری در انتخابات ۹۶ کاندیدا شود هدفش تخریب روحانی است . . .

+ دیگه ؟!!!

- داداچ اینقدر دموکراسی هم خفه کننده است ها!

+ اینو کی گفت؟!

- اینا واکنش مخاطباست

+ خب

- عبارت خلاصه:  قبل ما اِلِه ، بعد ما بِلِه ، دولت ما گُله

+ گُله یا خُله ؟!

- گُله!

+ نه، درستش خُله.

- بله بله!


دیگه ترسیدم زیادی رو گل بودن دولت پافشاری کنم مادر جان همون میل بافتنی رو طرفم نشونه بره.

  • فاطمه غلامی

شاید راهنمایی بودم، دقیق یادم نیست! مثل این چالش های وبلاگی ای که راه میندازن دوستان، منم افتاده بودم تو یک چالش خنده دار. این چالش اینطور بود که مثلا نشسته بودم سر درس یا مثلا سر سفره، من یک دفعه به ذهنم می رسید که میشه فلان چیز رو اختراع کرد با فلان کاربرد. بعد چند ساعت بعد یا چند روز بعد یکهو گوینده خبر تلویزیون میومد می گفت مخترعین فلان کشور موفق به اختراع فلان دستگاه شده اند. در اینجا اول من اخم میکردم و میرفتم تو فاز غر زدن که من قبول ندارم چرا زودتر از من اختراعش کردید و بعد خانواده می زدند زیر خنده که حالا چیز برای اختراع کردن زیاده غصه نخور.

این فلان ، فلان هایی که نوشتم عمق تاثیر گذر زمان رو نشون میده چون به واقع مدت ها بود فراموشش کرده بودم. تا مدتی قبل که بعد صحبت هایی با آقای بابا و مامان خانم، به ذهنم رسید که واقعا چی میشد اگه خاطرات هم مثل خیلی از صفات و بیماری ها، قابلیت انتقال از راه وراثت یا ژنوم رو داشتند. واقعا شلم شوربایی میشدا!

امروز وبلاگ یکی از خواننده ها رو نگاه میکردم که رسیدم به +این مطلب . امیدوارم دانشمندان و محققین گرامی این یکی ایده رو دیگه حقیقتا بی خیال بشن.


#برای بنده همون خلاصه ش کافی بود برام حقیقتا! با تشکر


سنجاقـ ـَک:

روباه است دیگر!

آدم باید خودش حواسش جمع باشد.


نیمه شب فردا نوشت:

انتشار این مطلب با یک روز تاخیر انجام شد چون جناب بیان عکس رو بارگذاری نمیکرد.

  • فاطمه غلامی

«سلام

یادت افتادم

دلم هواتو کرد

هر جا هستی سلامت و شاد باشی ان شاالله»


پیام بالا رو ارسال کردم برای 22 نفر از دوستان. از دختر همسایه کوچه بغلی گرفته تا همکلاسی یکی از دوره های دانشجویی ساکن 8000 کیلومتر اون طرف تر. هر چند 10 نفر جوابی ندادند ولی پاسخ های 12 نفر دیگه فوق العاده حال خوب کن بود. مخصوصا اونی که جواب داد: پسرم برات سلام میرسونه خاله :)


#حاجی پناهیان میگفت هر وقت خواستید ناراحت بشید اول ببینید اصلا حق ناراحت شدن دارید یا نه.

#دلگیر بودم از خبر نگرفتنشون ولی مجددا دلم گفت شاید همونقدر که سر من شلوغه، اونها هم درگیر زندگی باشند.


سنجاقـ ـَک:

حرف‌های ما هنوز ناتمام ...
تا نگاه می‌کنی
وقت رفتن است
باز هم همان حکایت همیشگی!
پیش از آن‌که با خبر شوی
لحظه‌ی عزیمت تو ناگزیر می‌ شود
آی ...
ای دریغ و حسرت همیشگی
ناگهان
چقدر زود
دیر می‌شود! 

*قیصر امین ‌پور
  • فاطمه غلامی
اسامة بن زید
عبدالله بن حنظله
ابراهیم بن مالک اشتر
هر سه فرزند شهید بودند
و هر سه امام زمان شان را تنها نهادند ...

#رونوشت به آقایان ابن الشهدا در مجلس
#اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا

سنجاقـ ـَک:



صلوات خاصه

سامرا، از غم تو، جامه‌دران است هنوز
چشم «نرگس» به جمالت، نگران است هنوز

دل شهزادهء روم، آینهء دلبری‌ات
تاک‌ها مست تو و این لقب عسکری‌ات 

پسر حضرت هادی! به فدایت پدرم
پدر حضرت مهدی! به فدایت پسرم

   حج نرفتی تو، ولی قبلهء حاجات شدی
تو خودت، عین صفا، مشعر و میقات شدی 

کعبه، یک چاردهم، بی‌تو صفا کم دارد
بی‌تو، یک چاردهم، عطر خدا کم دارد

  ماه زیبا! حسنِ دوم زهرا! برخیز
مهدی‌ات دل نگرانت شده، بابا! برخیز

 باز هم جانِ جهان را، تو در آغوش بگیر
صاحب عصر و زمان را، تو در آغوش بگیر

 روی زانو بنشان آینهء طاها را
تو ببوس از طرف ما، پسر زهرا را

 غم پرپر شدنِ چون تو کریمی، سخت است
 به رقیه قسم، آقا! که یتیمی سخت است  

شاعر: قاسم صرافان
  • فاطمه غلامی
یوسف همیشه به مردها می گوید شلخته درو کنید تا چیزی گیر خوشه چین ها بیاید ... (سووشون)

#کدام یوسفی گفته خرمن خاطراتم را امشب اینطور شلخته درو کنند؟


سنجاقـ ـَک:
دلم برای سحرهای سرد حبیب اللهی تنگ شده ...
دلم برای دانشگاه و دانشجویی تنگ شده ...
دلم برای سلاحم تنگ شده ...
دلم برای دلم تنگ شده ...

  • فاطمه غلامی